هوای خفهی ایستگاه و سروصدای بلند آزارش میداد و عصبانیت و کلافگیاش را به اوج رسانده بود.
خورشید غروبکرده و نور نارنجی پخششده در ایستگاه، غم را به همه القا میکرد. نامهی هفتهگیاش هم هنوز به دستش نرسیده بود و در جعبهی پست ایستگاه نبود.
جونگکوک پاپیون دور گردنش را کمی کشید تا بتواند نفسبکشد؛ دلتنگی و اضطراب نفسش را بریده بود. دستش را بهسمت جیب کت خاکیرنگی که به دلیل گرما کمی چروک شده بود برد و نامهی هفتهی قبل را از میان آستر لیز جیبش بیرون کشید.
به کاغذ کاهی کوچک و کجوکولهای که با تمام کم و ناچیزبودن متنش، کل هفته دلشوره به جانش انداخته بود، خیره شد.
- تهیونگ... چرا هربار نامههات کوتاهتر از قبل میشه؟ دیگه طاقتش رو ندارم.
به دیوار تیکه داد و سعی کرد دلتنگیاش به اشکهای خیس و بیرحم تبدیل نشود.
- یادت رفته بود پسرکِ شیرین من؟ بهت گفته بودم هر وقت بخوام برگردم یک نشونه برات میفرستم؛ کوتاهشدن نامههام نشونه بود!
نامه از دستان یخزدهی جونگکوک به روی زمین سقوط کرد، تکیهاش را از دیوار سیمانی گرفت.
با ناباوری به مردی خیره شد که پالتوی بلند سیاهرنگش شانههای پهنش را پوشانده بود.
- تهیونگ! برگشتی؟!
تهیونگ چمدان سنگینش را روی سنگفرش کهنهی ایستگاه رها کرد. چند قدم کوتاه برداشت و جلوی جونگکوک متوقف شد. دستانش به دور تن او حلقهای تنگ ساختند و متقابلاً دستانی که دلتنگ بهآغوشکشیدهشدن توسطشان بود، تنش را از دو طرف احاطه کرد؛ حصار محبوبش مثل همیشه بوی قهوه میداد!
- برگشتم پسرکِ من، من اینجام!
- پس... از این به بعد قراره بهجای بو کشیدن عطر ضعیف قهوه از روی نامههات، از روی تنت بو بکشم؟ دیگه نمیری؟
تهیونگ دستانش را آرام و نوازشوار روی کمر باریک جونگکوک کشید.
- دیگه نمیرم شیرینم! همهی دشمنهامون نابود شدن؛ حالا فقط منم و تو با عطر قهوه و عشق شیرینمون.
❘ #Vkook ❘ #Imagine ❘ #Eli ❘
⊹𖡡
@TK_land 𓂃⊹₊•˖