#عروسک_فصل_دوم
#S2P1
وارد عمارت بزرگ پدری شدند.
هیاهو مثل همیشه زیاد بود و با گذشت یک سال خاطرات اون شب تو ذهنش حک شده بود.
وارد خانه شدند که یکی از خدمتکارها به اسم اکرم سمتشون اومد.
- سلام آقا علیرضا خوش اومدید.
پدرتون خیلی وقته منتظر شماست همهی مهمونیها اومدن.....
علیرضا کلافه پوفی کشید و حرصی به اکرم نگاه کرد.
- بسه دیگه چقدر حرف میزنی سرمو خوردی برو...
اکرم چشمی زیر لب گفت و ازشون دور شد.
علیرضا نگاهی به عسل کرد.
- حواست باشه...
بعد از گفتن این حرف ازشون دور شد و به سمت جای که پدرش مشغول حرف زدن با بقیه بود رفت.
عسل با عشق نگاهی به آیسان که معلوم بود استرس داره انداخت.
- نگران چیزی نباش عشق مامان...
آیسان لبخند پهنی زد.
- چشم مامی
با هم سمت اتاق پرو رفتن که مادر آیسان را دیدن که مشغول حرف زدن با چند تا خانم بود.
عسل اهمیتی نداد و از دست آیسان گرفت تا از جاش تکون نخوره.
به راهشون ادامه میدادن با شنیدن صدای مادر آیسان عصبی زیر لب فوش رکیکی داد.
- وای سلام عشق مامان...
به سمت آیسان آمد و او را به زور در آغوشش فشرد.
آیسان به سختی خودش را از آغوش زنی که لقب مادر را به دوش میکشید بیرون کشید.
نگاهی بهش کرد.
طلا و جواهرات گرون قیمت
لباس شیک و مجلسی که تنش بود روحش را آزار میداد چرا که تک تک اینها را فقط از راه فروش دخترشون یعنی آیسان به دست آورده بودند.
بیر مغ و غمگین لب زد.
- من باید حاضر شم...
در مقابل چشمهای بهت زدهی زن ازش دور شد و وارد اتاق پرو شد.
عسل به دنبال آیسان وارد اتاق شد.
حرفی نزد چون نمیخواست نمک روی زخم دختری بپاشه که شده تمام عمر علیرضا و خودش...
از پشت بهش نزدیک شد و دست بند تاب رنگی که تنش بود را درست کرد.
بوسهی به گوشش زد و آرام زمزمه کرد.
- نگران هیچی نباش من و ددی همیشه مراقبت هستیم.
لبخندی که روی صورت آیسان نشست خوشحالش کرد.
★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★
نویسنده:ࡏߊܠِܝܩﻭنـღ
دانلود فایل فصل اول👇🏻
https://t.me/cheshm_abi_shahvati/17390
#S2P1
وارد عمارت بزرگ پدری شدند.
هیاهو مثل همیشه زیاد بود و با گذشت یک سال خاطرات اون شب تو ذهنش حک شده بود.
وارد خانه شدند که یکی از خدمتکارها به اسم اکرم سمتشون اومد.
- سلام آقا علیرضا خوش اومدید.
پدرتون خیلی وقته منتظر شماست همهی مهمونیها اومدن.....
علیرضا کلافه پوفی کشید و حرصی به اکرم نگاه کرد.
- بسه دیگه چقدر حرف میزنی سرمو خوردی برو...
اکرم چشمی زیر لب گفت و ازشون دور شد.
علیرضا نگاهی به عسل کرد.
- حواست باشه...
بعد از گفتن این حرف ازشون دور شد و به سمت جای که پدرش مشغول حرف زدن با بقیه بود رفت.
عسل با عشق نگاهی به آیسان که معلوم بود استرس داره انداخت.
- نگران چیزی نباش عشق مامان...
آیسان لبخند پهنی زد.
- چشم مامی
با هم سمت اتاق پرو رفتن که مادر آیسان را دیدن که مشغول حرف زدن با چند تا خانم بود.
عسل اهمیتی نداد و از دست آیسان گرفت تا از جاش تکون نخوره.
به راهشون ادامه میدادن با شنیدن صدای مادر آیسان عصبی زیر لب فوش رکیکی داد.
- وای سلام عشق مامان...
به سمت آیسان آمد و او را به زور در آغوشش فشرد.
آیسان به سختی خودش را از آغوش زنی که لقب مادر را به دوش میکشید بیرون کشید.
نگاهی بهش کرد.
طلا و جواهرات گرون قیمت
لباس شیک و مجلسی که تنش بود روحش را آزار میداد چرا که تک تک اینها را فقط از راه فروش دخترشون یعنی آیسان به دست آورده بودند.
بیر مغ و غمگین لب زد.
- من باید حاضر شم...
در مقابل چشمهای بهت زدهی زن ازش دور شد و وارد اتاق پرو شد.
عسل به دنبال آیسان وارد اتاق شد.
حرفی نزد چون نمیخواست نمک روی زخم دختری بپاشه که شده تمام عمر علیرضا و خودش...
از پشت بهش نزدیک شد و دست بند تاب رنگی که تنش بود را درست کرد.
بوسهی به گوشش زد و آرام زمزمه کرد.
- نگران هیچی نباش من و ددی همیشه مراقبت هستیم.
لبخندی که روی صورت آیسان نشست خوشحالش کرد.
★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★
نویسنده:ࡏߊܠِܝܩﻭنـღ
دانلود فایل فصل اول👇🏻
https://t.me/cheshm_abi_shahvati/17390