#پست1131
فک بهادر سخت میشود. اما چیزی نمیگوید. اتابک چشم میگیرد و بدون هیچ تعارف دیگری داخل میشود. بهادر نگاهم میکند :
-بریم داخل؟
سر به تایید تکان میدهم:
-آره... بریم.
با نارضایتی همانطور که دستش دور شانهام پیچیده شده، قدم برمیدارد. از باغ میگذریم و داخل میشویم. بهادر به عادت هميشگی اش میگويد:
-یاالله!
صدایی نمیآید. قدم پیش میگذاریم و وقتی به سالن میرسیم، اتابک را میبینیم که روی مبل راحتی چرمِ سیاه رنگی لم داده و یک پایش از مچ روی زانوی دیگرش است. در راحتترین و بیاهنیتترین پوزیشن ممکن!
حتی نگاهمان هم نمیکند و درحال ور رفتن با گوشیاش است وقتی میگويد:
-چی میخوای حورا؟
حتی نمیخواهد بهادر مخاطبش باشد! نگاهی با بهادر رد و بدل میکنم. با مکث دست از دور شانهام باز میکند و به جایش دستم را میگیرد.
نگاهم به اطراف میچرخد. اینجا دیگر یک ویلای خالی و به هم ریخته نیست. یک خانهی مجهز و کامل و مرتب، برای زندگی است!
پوزخند آرام بهادر را میشنوم و میتوانم درک کنم که به چه چیزی فکر میکند. اتابک چه باغ و ویلایی صاحب شد!
فک بهادر سخت میشود. اما چیزی نمیگوید. اتابک چشم میگیرد و بدون هیچ تعارف دیگری داخل میشود. بهادر نگاهم میکند :
-بریم داخل؟
سر به تایید تکان میدهم:
-آره... بریم.
با نارضایتی همانطور که دستش دور شانهام پیچیده شده، قدم برمیدارد. از باغ میگذریم و داخل میشویم. بهادر به عادت هميشگی اش میگويد:
-یاالله!
صدایی نمیآید. قدم پیش میگذاریم و وقتی به سالن میرسیم، اتابک را میبینیم که روی مبل راحتی چرمِ سیاه رنگی لم داده و یک پایش از مچ روی زانوی دیگرش است. در راحتترین و بیاهنیتترین پوزیشن ممکن!
حتی نگاهمان هم نمیکند و درحال ور رفتن با گوشیاش است وقتی میگويد:
-چی میخوای حورا؟
حتی نمیخواهد بهادر مخاطبش باشد! نگاهی با بهادر رد و بدل میکنم. با مکث دست از دور شانهام باز میکند و به جایش دستم را میگیرد.
نگاهم به اطراف میچرخد. اینجا دیگر یک ویلای خالی و به هم ریخته نیست. یک خانهی مجهز و کامل و مرتب، برای زندگی است!
پوزخند آرام بهادر را میشنوم و میتوانم درک کنم که به چه چیزی فکر میکند. اتابک چه باغ و ویلایی صاحب شد!