#پست1118
با شنیدن گزینهی دوم، دلشوره به وجودم تزریق میشود. نمیخواهم به آنجا کشیده شود. نمیخواهم نگاه مامان و بابا به بهادر عوص شود. آنها هم از او بترسند، نسبت بهش بدبین شوند، یا باورش نکنند!
بهادر استرس را از نگاهم میخواند. که صورتم را با دوست قاب میگیرد و میفشارد و اطمینان میدهد:
-درستش میکنم حور. من این اتابکو میشونم سر جاش. پاشو هرجوری هست از زندگیمون کوتاه میکنم. حتی اگه مجبور شم بشکنم!
**
آخرین لباس را توی چمدان میگذارم. نگاه زیرچشمی به بهادر میاندازم. موهای بلندش را با کش سیاهی محکم میبندد و پشت موهایش را هم کامل با کش جمع میکند.
هیچ حرفی بینمان رد و بدل نشده، جز حرف از برگشتن به مشهد و برنامه ریزی برای ادامهی این رابطه. که باید جدیترش کنیم. نباید بلاتکلیف بمانیم و وقتی تصمیممان را برای باهم بودن گرفتهایم، کامل به نتيجه برسانیم.
اما چیزی درونم هست که باعث میشود اصلا آرام و قرار نداشته باشم. یک ترس مسخره... یک هیجانِ منفی.
نگاه مامان به بهادر تازه درست شده، آنهم دست و پا شکسته! اگر چیزی از گذشته به گوشش برسد، دیدش خراب میشود.
بهادر که به سمتم برمیگردد، ناشيانه چشم میگیرم و زیپ چمدان را میبندم.
انگار متوجه نگاه دزدیدنم شد، که چند لحظه بدون حرف خیرهام میشود.
نمیخواهم فکرهای منفیام را بخواند و میگویم:
-اینم از چمدون... فکر نکنم چیزی جا گذاشته باشیم.
همان لحظه صدای موبایلش بلند میشود که میگويد پیام جدیدی دارد.
با دم تندی سر بلند میکنم. بهادر به صفحهی گوشی نگاه میکند. اخم میکند. فکش سخت میشود، و بدون جواب گوشی را توی جیب شلوارش سر میدهد و رو به من میگويد:
-دیگه کمکم بریم، به پرواز برسیم.
بزاقم را فرو میدهم. میخواهم چیزی بگویم، اما زبانم نمیچرخد. خودش جلو میآید و چمدان را بلند میکند. و... دوباره خم میشود و دستم را میگیرد تا من را هم از زمین بکّند.
-انقدر فکر و خیال نکن زن، گفتم درستش میکنم، یعنی درست میکنم. پاشو بریم دیر میشه.
به کمکش بلند میشوم. دهانم جمع میشود و حرفی نمیزنم. درست میشود دیگر، چرا باید ترس داشته باشم؟
با شنیدن گزینهی دوم، دلشوره به وجودم تزریق میشود. نمیخواهم به آنجا کشیده شود. نمیخواهم نگاه مامان و بابا به بهادر عوص شود. آنها هم از او بترسند، نسبت بهش بدبین شوند، یا باورش نکنند!
بهادر استرس را از نگاهم میخواند. که صورتم را با دوست قاب میگیرد و میفشارد و اطمینان میدهد:
-درستش میکنم حور. من این اتابکو میشونم سر جاش. پاشو هرجوری هست از زندگیمون کوتاه میکنم. حتی اگه مجبور شم بشکنم!
**
آخرین لباس را توی چمدان میگذارم. نگاه زیرچشمی به بهادر میاندازم. موهای بلندش را با کش سیاهی محکم میبندد و پشت موهایش را هم کامل با کش جمع میکند.
هیچ حرفی بینمان رد و بدل نشده، جز حرف از برگشتن به مشهد و برنامه ریزی برای ادامهی این رابطه. که باید جدیترش کنیم. نباید بلاتکلیف بمانیم و وقتی تصمیممان را برای باهم بودن گرفتهایم، کامل به نتيجه برسانیم.
اما چیزی درونم هست که باعث میشود اصلا آرام و قرار نداشته باشم. یک ترس مسخره... یک هیجانِ منفی.
نگاه مامان به بهادر تازه درست شده، آنهم دست و پا شکسته! اگر چیزی از گذشته به گوشش برسد، دیدش خراب میشود.
بهادر که به سمتم برمیگردد، ناشيانه چشم میگیرم و زیپ چمدان را میبندم.
انگار متوجه نگاه دزدیدنم شد، که چند لحظه بدون حرف خیرهام میشود.
نمیخواهم فکرهای منفیام را بخواند و میگویم:
-اینم از چمدون... فکر نکنم چیزی جا گذاشته باشیم.
همان لحظه صدای موبایلش بلند میشود که میگويد پیام جدیدی دارد.
با دم تندی سر بلند میکنم. بهادر به صفحهی گوشی نگاه میکند. اخم میکند. فکش سخت میشود، و بدون جواب گوشی را توی جیب شلوارش سر میدهد و رو به من میگويد:
-دیگه کمکم بریم، به پرواز برسیم.
بزاقم را فرو میدهم. میخواهم چیزی بگویم، اما زبانم نمیچرخد. خودش جلو میآید و چمدان را بلند میکند. و... دوباره خم میشود و دستم را میگیرد تا من را هم از زمین بکّند.
-انقدر فکر و خیال نکن زن، گفتم درستش میکنم، یعنی درست میکنم. پاشو بریم دیر میشه.
به کمکش بلند میشوم. دهانم جمع میشود و حرفی نمیزنم. درست میشود دیگر، چرا باید ترس داشته باشم؟