برای دختره خواستگار اومده و شوهرش سابقش فهمیده و..🫢🔥❌
پارت واقعی رمان
#پارت_217
_پناه مادر یه لباس خیلی خوشگل بپوش امشب قراره برات خواستگار بیاد
با تعجب به طرف خاتون برمیگردم و با حیرت تماشایش میکنم..
او از این عادت ها نداشت..
که جلوی جمع حرف از خواستگار و این حرف ها بزند..
مخصوصا وقتی که خانوادهی عمواینا اینجا باشند..
متوجه سنگینی نگاه همه میشوم و این عموحسن است که رنجور لب میزند:
_برای پناه خواستگار اومده؟
رو به خاتون میپرسد و اوست که با شوق و ذوق تعریف میکند..
_آره مادر
خواستگارش پسر خیلی خوبیه
تحصیل کردست
کار و شغل درست و درمون داره
خانوادهاشم که میشناسم
خودشم دیدم ماشالله خوب و رعناست
نگاه عمو به من خیلی عمیق و دقیق بود..
میخواست رضایت و نارضایتیام را از چشمانم بخواند..
_پناه خودشم راضیه به این خواستگاری؟
از خاتون پرسید اما..
طرف حسابش من بودم..
میخواست بداند من هم راضیم..
قبل از اینکه زبان باز کنم و چیزی بگویم عمه مریم لب میزند:
_وا داداش چرا باید راضی نباشه؟
پناه دختر خوب و زندگی جمکنیه
دختریه که حتی بعد طلاقش از ماهان باز هم خیلی خواهان داره
قرار نیست که بعد از پسر شما خونهنشین بشه و همهی خواستگاراش و رد کنه
ما هممون پسر طلا خانم و پسندیدیم
به نظر ما خیلی بهمدیگه میان
مگه نه خاتون؟
او میگوید و خاتون هم پشت بندش تایید میکند..
عمو نگاهی نامطمعن به من میاندازد و با لحنی گرفته لب میزند:
_عموجان میتونی چایی بیاری؟
و این حرفش یعنی برو پی نخود سیاه تا من به حساب خواهر و مادر عزیزم برسم..
از جا بلند میشوم و وارد راهروی آشپزخانه میشوم..
هنوز یک قدم تا در فاصله دارم که کمرم از پشت کشیده میشود و دستی دهانم را محکم فشار میدهد..
_هیییییش
که برات خواستگار اومده آره؟
که میخوان بدنت به پسر طلا خانم؟
به همه جای عمشون خندیدن اگه بزارم شوهرت بدن
تو تا قیام قیامت برای ماهانی عروسک خانم
با شنیدن صدای ماهان قلبم از تپش میافتد و اوست که..
https://t.me/+8RkfcyKMYSBhMWQ0
https://t.me/+8RkfcyKMYSBhMWQ0
پارت واقعی رمان
#پارت_217
_پناه مادر یه لباس خیلی خوشگل بپوش امشب قراره برات خواستگار بیاد
با تعجب به طرف خاتون برمیگردم و با حیرت تماشایش میکنم..
او از این عادت ها نداشت..
که جلوی جمع حرف از خواستگار و این حرف ها بزند..
مخصوصا وقتی که خانوادهی عمواینا اینجا باشند..
متوجه سنگینی نگاه همه میشوم و این عموحسن است که رنجور لب میزند:
_برای پناه خواستگار اومده؟
رو به خاتون میپرسد و اوست که با شوق و ذوق تعریف میکند..
_آره مادر
خواستگارش پسر خیلی خوبیه
تحصیل کردست
کار و شغل درست و درمون داره
خانوادهاشم که میشناسم
خودشم دیدم ماشالله خوب و رعناست
نگاه عمو به من خیلی عمیق و دقیق بود..
میخواست رضایت و نارضایتیام را از چشمانم بخواند..
_پناه خودشم راضیه به این خواستگاری؟
از خاتون پرسید اما..
طرف حسابش من بودم..
میخواست بداند من هم راضیم..
قبل از اینکه زبان باز کنم و چیزی بگویم عمه مریم لب میزند:
_وا داداش چرا باید راضی نباشه؟
پناه دختر خوب و زندگی جمکنیه
دختریه که حتی بعد طلاقش از ماهان باز هم خیلی خواهان داره
قرار نیست که بعد از پسر شما خونهنشین بشه و همهی خواستگاراش و رد کنه
ما هممون پسر طلا خانم و پسندیدیم
به نظر ما خیلی بهمدیگه میان
مگه نه خاتون؟
او میگوید و خاتون هم پشت بندش تایید میکند..
عمو نگاهی نامطمعن به من میاندازد و با لحنی گرفته لب میزند:
_عموجان میتونی چایی بیاری؟
و این حرفش یعنی برو پی نخود سیاه تا من به حساب خواهر و مادر عزیزم برسم..
از جا بلند میشوم و وارد راهروی آشپزخانه میشوم..
هنوز یک قدم تا در فاصله دارم که کمرم از پشت کشیده میشود و دستی دهانم را محکم فشار میدهد..
_هیییییش
که برات خواستگار اومده آره؟
که میخوان بدنت به پسر طلا خانم؟
به همه جای عمشون خندیدن اگه بزارم شوهرت بدن
تو تا قیام قیامت برای ماهانی عروسک خانم
با شنیدن صدای ماهان قلبم از تپش میافتد و اوست که..
https://t.me/+8RkfcyKMYSBhMWQ0
https://t.me/+8RkfcyKMYSBhMWQ0