سینهام از شدت مکیده شدن و دندون زدن به سوزش افتاده بود.
با عشق و غم زل زدم به کودک توی آغوشم.
-کاش تو یه بچه عادی بودی. کاش بابات یه انسان عادی بود. یا نه کاش من یه زن عاقل بودم. کاش یه مامان عاقل و با فکر داشتی. کسی که قبول نمیکرد بچه یه خونآشام رو به دنیا بیاره!
دست تپلشو آورد بالا و گذاشت روی گردنم.
پشت دستای نرمشو آروم بوسیدم.
-اما اشکال نداره مامانی. تو اصلا غصه نخور باشه؟ مامانت تو رو همه جوره دوست دارم عزیزم.
چشمامو بستم و سعی کردم به این فکر نکنم که نوزاد معصوم توی آغوشم همراه شیر داره خون مادرش رو هم اینطوری با عطش و اشتیاق مک میزنه!
_مگه بهت نگفتم حق نداری بهش شیر بدی؟!
چشمای سرخم و باز کردم.
از شدت گریه زیاد میسوختن.
کوروش با اخم های درهم و خشمگین جلوم وایساده بود.
-گرسنش بود، داشت گریه میکرد!
با خشم جلو اومد و نوزادو از توی آغوشم بیرون کشید.
_نه که خودت خیلی جون داری، به فکر غذای این توله سگه منم هستی!
صدای گریه بچهام بلند شده بود و داشت دلمو ریش میکرد.
آره من مادری بودم که با اینکه میدونستم یه هیولا به دنیا اوردم اما در حد مرگ عاشق بچهام بودم!
_بدش به من...نمیبینی داره گریه میکنه؟!
_الآن آروم میشه نگران نباش.
توجهم به شیشه شیر درون دست کوروش که از مایعی صورتی رنگ پر شده بود، جمع شد.
_اون چیه توش؟!
سر شیشه شیرو داخل دهان نوزادمون گذاشت و گفت:
_خودت چی فکر میکنی؟
گیج و گنگ نگاش کردم و وقتی درک به ذهنم ضربه زد، با فهمیدن این که اون مایع صورتی ترکیبی از شیر و خونه محتویات معدمو داخل دهنم حس کردم و...
https://t.me/+gGKPI3L2tC1iMjI0
دلربا دختر زیبا و خوش قلبی که فریب صمیمی ترین دوستشو میخوره و تو یه شهر پر از موجودات ماورالطبیعه اسیر میشه.
موجودات وحشتناکی که اختیار زندگی کردن و ازش میگیرن و قصد دیوونه کردنشو دارن!
درست تو همان زمان آلفا کوروش رهبر قبیله عاشق دلربا میشه و با حامله کردن دلربا مسیر زندگیشو به کل تغییر میده...!
https://t.me/+gGKPI3L2tC1iMjI0
با عشق و غم زل زدم به کودک توی آغوشم.
-کاش تو یه بچه عادی بودی. کاش بابات یه انسان عادی بود. یا نه کاش من یه زن عاقل بودم. کاش یه مامان عاقل و با فکر داشتی. کسی که قبول نمیکرد بچه یه خونآشام رو به دنیا بیاره!
دست تپلشو آورد بالا و گذاشت روی گردنم.
پشت دستای نرمشو آروم بوسیدم.
-اما اشکال نداره مامانی. تو اصلا غصه نخور باشه؟ مامانت تو رو همه جوره دوست دارم عزیزم.
چشمامو بستم و سعی کردم به این فکر نکنم که نوزاد معصوم توی آغوشم همراه شیر داره خون مادرش رو هم اینطوری با عطش و اشتیاق مک میزنه!
_مگه بهت نگفتم حق نداری بهش شیر بدی؟!
چشمای سرخم و باز کردم.
از شدت گریه زیاد میسوختن.
کوروش با اخم های درهم و خشمگین جلوم وایساده بود.
-گرسنش بود، داشت گریه میکرد!
با خشم جلو اومد و نوزادو از توی آغوشم بیرون کشید.
_نه که خودت خیلی جون داری، به فکر غذای این توله سگه منم هستی!
صدای گریه بچهام بلند شده بود و داشت دلمو ریش میکرد.
آره من مادری بودم که با اینکه میدونستم یه هیولا به دنیا اوردم اما در حد مرگ عاشق بچهام بودم!
_بدش به من...نمیبینی داره گریه میکنه؟!
_الآن آروم میشه نگران نباش.
توجهم به شیشه شیر درون دست کوروش که از مایعی صورتی رنگ پر شده بود، جمع شد.
_اون چیه توش؟!
سر شیشه شیرو داخل دهان نوزادمون گذاشت و گفت:
_خودت چی فکر میکنی؟
گیج و گنگ نگاش کردم و وقتی درک به ذهنم ضربه زد، با فهمیدن این که اون مایع صورتی ترکیبی از شیر و خونه محتویات معدمو داخل دهنم حس کردم و...
https://t.me/+gGKPI3L2tC1iMjI0
دلربا دختر زیبا و خوش قلبی که فریب صمیمی ترین دوستشو میخوره و تو یه شهر پر از موجودات ماورالطبیعه اسیر میشه.
موجودات وحشتناکی که اختیار زندگی کردن و ازش میگیرن و قصد دیوونه کردنشو دارن!
درست تو همان زمان آلفا کوروش رهبر قبیله عاشق دلربا میشه و با حامله کردن دلربا مسیر زندگیشو به کل تغییر میده...!
https://t.me/+gGKPI3L2tC1iMjI0