#پست1095
آبتین ابروهایش را بالا میفرستد و نگاه پرمعنایی به بهادر میکند:
-عجب!
بهادر کاملا جدی میگويد:
-والا!!
به سختی خندهام را فرو میدهم. آبتین همچنان یک وری نگاهش میکند:
-تازه یعنی دو سه ماه پیش دیگه؟ از اون موقع هنوز خوب نشده این زنِ ضعیف تو؟!
بهادر نگاه اخمالودی بهش میکند:
-یه برنج میخوای بذاریها! اصلا بیا برو، خودم میذارم...
خجالت زده باز صدایش میزنم:
-بهادر...
آبتین آرام توی سرش میزند و میگويد:
-لازم نکرده... بشین جوجههاتو سیخ بزن، واسه من شور حسینی نگیر به خاطر کار کردن زنت... خودم میذارم...
سپس به سمت آشپزخانه میرود. و همان لحظه بهادر به من نگاه میکند و چشمکی میزند!
دهانم باز میماند! این چشمک چه شیطنت و معنایی دارد و خدایا از دست این بشر!
حالا خودش مشغول سیخ زدن جوجهها و گوجههاست، ابتین مشغول برنج دم کردن، و متین درحال آماده کردن زغالها!
من هم در خانهام نشستهام و هیچ کاری نیست که انجام دهم، چون بهادر گفته جان ندارم کار کنم!!
آبتین ابروهایش را بالا میفرستد و نگاه پرمعنایی به بهادر میکند:
-عجب!
بهادر کاملا جدی میگويد:
-والا!!
به سختی خندهام را فرو میدهم. آبتین همچنان یک وری نگاهش میکند:
-تازه یعنی دو سه ماه پیش دیگه؟ از اون موقع هنوز خوب نشده این زنِ ضعیف تو؟!
بهادر نگاه اخمالودی بهش میکند:
-یه برنج میخوای بذاریها! اصلا بیا برو، خودم میذارم...
خجالت زده باز صدایش میزنم:
-بهادر...
آبتین آرام توی سرش میزند و میگويد:
-لازم نکرده... بشین جوجههاتو سیخ بزن، واسه من شور حسینی نگیر به خاطر کار کردن زنت... خودم میذارم...
سپس به سمت آشپزخانه میرود. و همان لحظه بهادر به من نگاه میکند و چشمکی میزند!
دهانم باز میماند! این چشمک چه شیطنت و معنایی دارد و خدایا از دست این بشر!
حالا خودش مشغول سیخ زدن جوجهها و گوجههاست، ابتین مشغول برنج دم کردن، و متین درحال آماده کردن زغالها!
من هم در خانهام نشستهام و هیچ کاری نیست که انجام دهم، چون بهادر گفته جان ندارم کار کنم!!