#پست1088
-همه ی آدما اشتباه میکنن... بالاخره...
او به پشت من چنگ میزند و بیشتر خود را توی آغوشم میفشارد.
-من دو دستی کشتمش!
صدایم بالا میرود:
-تو نکردی! تو فقط خواستی نجاتش بدی... ندید... باور نکرد... سونیا نذاشت...
با صدای به شدت لرزانی میگوید:
-کاش خودمو کنار میکشیدم... من که درست کردن بلد نیستم، کاش لااقل خراب نمیکردم. من یه خواستگاری درست درمون از دختری که زندگیمو براش میدم، بلد نیستم... زن میتونم نگه دارم؟
اشکم میچکد. سرش را نوازش میکنم و سعی میکنم آرام باشم. آرام میگویم:
-اروند تو رو نشناخت... وگرنه باور میکرد که داری رفاقتو در حقش تموم میکنی... باید میشناخت که چه برادری هستی براش... توام سادگی کردی بها... توام اروند رو نشناختی... به عشقش احترام نذاشتی... نذاشتی خودش امتحان کنه و شکست بخوره... توام تو شناخت آدما استعداد نداری... سونیا رو نشناختی... آدما رو باید درک کرد بها... منم نشناختی... منی که بعد از اون ماجراها و اون خواستگاری باهات اومدم، نشناختی...
من میگویم و او سکوت میکند. من دلم از سکوتش میگیرد و میخواهم همه کار کنم تا حالش خوب شود. اما به خدا که هیچی جز کنارش بودن و درک کردنش بلد نیستم. تنها راهی که برای آرام کردن ذهنش به نظرم میرسد، میگویم:
-میتونیم بریم پیش مشاور...
هیچی نمیگوید. بار دیگر میگویم:
-باشه بها؟ بریم پیش مشاور... تو حرف بزنی، من حرف بزنم... به خاطر تو... به خاطر آروم شدن ذهنت... به خاطر زندگیمون...
بازهم سکوت میکند. و من با نوازش آرامِ موهایش سعی میکنم اوی آشوب زده را آرام کنم.
-بها منم مثل تو خیلی چیزا رو بلد نیستم... منم کم اشتباه نداشتم تو زندگیم!
با پوزخندی خود را عقب میکشد. طاق باز میشود و با نفس بلندی به آسمان نگاه میکند.
-تو کی اصلا اشتباه داشتی تو زندگیت؟
به نیمرخش نگاه میکنم. انگار نمیخواهد چشمهایش را که ردی از اشک دارد، ببینم.
من هم نمیخواهم ضعف و بی دفاع بودنش را به رویش بیاورم. لبخند مسخره ای میزنم:
-بالاخره هرکس تو زندگیش یه اشتباهاتی داشته... مگه آدم بدون اشتباه هم داریم؟
با اخمی که سرشار از درد است نگاهم میکند:
-کدوم اشتباهت اندازه ی اشتباه من بزرگ و خونه خراب کن بود زن؟
لب میگزم. زن گفتنش را من قربان شوم آخر، چرا انقدر خود را اذیت میکند؟
با تعلل میگویم:
-همه که به یه اندازه اشتباه نمیکنن بها... شرایط و مشکلات زندگی همه هم یه جور نیست. ما باید دنبال راه باشیم تا دیگه اشتباهاتمون رو تکرار نکنیم... شاید خودمون راهشو بلد نباشیم... ندونیم بعضی مشکلات رو تو زندگیمون چطوری باید حل کنیم... بالاخره جوونیم، بی تجربه ایم، نیاز به راهنما داریم... مشاور خیلی میتونه بهمون کمک کنه...
تقدیم❤️
-همه ی آدما اشتباه میکنن... بالاخره...
او به پشت من چنگ میزند و بیشتر خود را توی آغوشم میفشارد.
-من دو دستی کشتمش!
صدایم بالا میرود:
-تو نکردی! تو فقط خواستی نجاتش بدی... ندید... باور نکرد... سونیا نذاشت...
با صدای به شدت لرزانی میگوید:
-کاش خودمو کنار میکشیدم... من که درست کردن بلد نیستم، کاش لااقل خراب نمیکردم. من یه خواستگاری درست درمون از دختری که زندگیمو براش میدم، بلد نیستم... زن میتونم نگه دارم؟
اشکم میچکد. سرش را نوازش میکنم و سعی میکنم آرام باشم. آرام میگویم:
-اروند تو رو نشناخت... وگرنه باور میکرد که داری رفاقتو در حقش تموم میکنی... باید میشناخت که چه برادری هستی براش... توام سادگی کردی بها... توام اروند رو نشناختی... به عشقش احترام نذاشتی... نذاشتی خودش امتحان کنه و شکست بخوره... توام تو شناخت آدما استعداد نداری... سونیا رو نشناختی... آدما رو باید درک کرد بها... منم نشناختی... منی که بعد از اون ماجراها و اون خواستگاری باهات اومدم، نشناختی...
من میگویم و او سکوت میکند. من دلم از سکوتش میگیرد و میخواهم همه کار کنم تا حالش خوب شود. اما به خدا که هیچی جز کنارش بودن و درک کردنش بلد نیستم. تنها راهی که برای آرام کردن ذهنش به نظرم میرسد، میگویم:
-میتونیم بریم پیش مشاور...
هیچی نمیگوید. بار دیگر میگویم:
-باشه بها؟ بریم پیش مشاور... تو حرف بزنی، من حرف بزنم... به خاطر تو... به خاطر آروم شدن ذهنت... به خاطر زندگیمون...
بازهم سکوت میکند. و من با نوازش آرامِ موهایش سعی میکنم اوی آشوب زده را آرام کنم.
-بها منم مثل تو خیلی چیزا رو بلد نیستم... منم کم اشتباه نداشتم تو زندگیم!
با پوزخندی خود را عقب میکشد. طاق باز میشود و با نفس بلندی به آسمان نگاه میکند.
-تو کی اصلا اشتباه داشتی تو زندگیت؟
به نیمرخش نگاه میکنم. انگار نمیخواهد چشمهایش را که ردی از اشک دارد، ببینم.
من هم نمیخواهم ضعف و بی دفاع بودنش را به رویش بیاورم. لبخند مسخره ای میزنم:
-بالاخره هرکس تو زندگیش یه اشتباهاتی داشته... مگه آدم بدون اشتباه هم داریم؟
با اخمی که سرشار از درد است نگاهم میکند:
-کدوم اشتباهت اندازه ی اشتباه من بزرگ و خونه خراب کن بود زن؟
لب میگزم. زن گفتنش را من قربان شوم آخر، چرا انقدر خود را اذیت میکند؟
با تعلل میگویم:
-همه که به یه اندازه اشتباه نمیکنن بها... شرایط و مشکلات زندگی همه هم یه جور نیست. ما باید دنبال راه باشیم تا دیگه اشتباهاتمون رو تکرار نکنیم... شاید خودمون راهشو بلد نباشیم... ندونیم بعضی مشکلات رو تو زندگیمون چطوری باید حل کنیم... بالاخره جوونیم، بی تجربه ایم، نیاز به راهنما داریم... مشاور خیلی میتونه بهمون کمک کنه...
تقدیم❤️