💐💐💐
#قسمتیازپارت۷۰
کمتر از نیم ساعت بعد، داخل محضری که شهرام هماهنگ کرده است، نشستهایم. همان چادر نماز سفید هنوز روی سرم است. یاور هم با همان پیراهن و شلوار قبل کنارم ایستاده است. هیچ کداممان حال و حوصلهی لباس عوض کردن نداریم.
فکر به حضور هاجر در زندگی یاور مجال اندیشیدن به طرز پوششم را نمیدهد.
یاور هم تمرکز ندارد. اکرم خانم مدام دور و برش میچرخد و چیزی زیر گوشش زمزمه میکند. میبینم که لحظه به لحظه دارد عصبیتر میشود. مدام دستش را به پیشانیاش میگیرد. صورتش هم کمی قرمز شده است. شاید سر درد دارد!
- عروس خانم با رضایت کامل اینجا نشستن؟
عاقد این را میپرسد و باز پوست پهلویم اسیر انگشتان شهناز بانو میشود. مادرم زیادی نگران آیندهی من است! کمی نیم خیز میشوم. چادر را تا روی چشمانم جلو میکشم.
- بله جناب، مگه میشه به زور دخترای این دوره زمونه رو شوهر داد!
ادامه در
https://t.me/+5P5Wtezcq8gwMzk0
#قسمتیازپارت۷۰
کمتر از نیم ساعت بعد، داخل محضری که شهرام هماهنگ کرده است، نشستهایم. همان چادر نماز سفید هنوز روی سرم است. یاور هم با همان پیراهن و شلوار قبل کنارم ایستاده است. هیچ کداممان حال و حوصلهی لباس عوض کردن نداریم.
فکر به حضور هاجر در زندگی یاور مجال اندیشیدن به طرز پوششم را نمیدهد.
یاور هم تمرکز ندارد. اکرم خانم مدام دور و برش میچرخد و چیزی زیر گوشش زمزمه میکند. میبینم که لحظه به لحظه دارد عصبیتر میشود. مدام دستش را به پیشانیاش میگیرد. صورتش هم کمی قرمز شده است. شاید سر درد دارد!
- عروس خانم با رضایت کامل اینجا نشستن؟
عاقد این را میپرسد و باز پوست پهلویم اسیر انگشتان شهناز بانو میشود. مادرم زیادی نگران آیندهی من است! کمی نیم خیز میشوم. چادر را تا روی چشمانم جلو میکشم.
- بله جناب، مگه میشه به زور دخترای این دوره زمونه رو شوهر داد!
ادامه در
https://t.me/+5P5Wtezcq8gwMzk0