#پارت_۵۰۳
_نمبخواد همینجا خوبه.
دستم رو گرفت و کشید داخل حیاط
_بیا دو کلوم باهات حرف بزنم دم در که نمیشه؟
وسط حیاط ایستادم و گفتم:
_باشه همینجا خوبه…آقا رحمان کجاست؟
_کجا می خواست باشه؟ سرکار... رفته دنبال یه لقمه نون
_چرا؟ پس اون پسر عزیز دوردونه ات رضا کجاست که باباش با این سن و سال باید کار کنه؟
_تو چه میدونی که نرفته؟رضا پسرم... قربونش برم... اونم الان رفته سرکار و شده کمک خرجی باباش
متعجب نگاش کردم
_چی؟ببینم رضا مگه برگشته؟
خندید و گفت:
_آره که برگشته؟ یه دو هفته ای میشه که برگشته.
لعنتی ای زیر لب زمزمه کردم و گفتم:
_باشه خاله... پس من رفتم خداحافظ
به سمت در راه افتادم که گفت:
_کجا میری صبر کن داشتم حرف میزدم.
_باشه برای بعد الان کار دارم.
سریع از در خونشون زدم بیرون و در رو بستم... لعنتی...لعنت به این شانس…. باز این مفنگی سر رو کله اش پیدا شده؟اگه میدونستم برگشته فعلا اینجا ها آفتابی نمیشدم...اصلاً حوصله دیدن قیافه نحسش رو ندارم...هه چه دل خوشی هم داره این خاله ی ما.. اون یالقوز مفنگی رفته سرکار؟ زارت!!!!مگه اون جونور جز علافی و سر کوچه کشیک کشیدن کار دیگه ای هم بلده؟فقط در عجبم چرا اومدنی سر کوچه ندیدمش.
کلید و توی در خونه ام چرخوندم وارد حیاط شدم...با دیدن دور رو بر حیاط دهنم تا ته باز موند….چقدر کر رو کثیف شده بود؟آبی که توی حوض بود سیاه و لجن شده بود و کلی خاک و برگ هم دور تا دور حیاط ریخته بود...از پله ها بالا رفتم و وارد خونه شدم..
_نمبخواد همینجا خوبه.
دستم رو گرفت و کشید داخل حیاط
_بیا دو کلوم باهات حرف بزنم دم در که نمیشه؟
وسط حیاط ایستادم و گفتم:
_باشه همینجا خوبه…آقا رحمان کجاست؟
_کجا می خواست باشه؟ سرکار... رفته دنبال یه لقمه نون
_چرا؟ پس اون پسر عزیز دوردونه ات رضا کجاست که باباش با این سن و سال باید کار کنه؟
_تو چه میدونی که نرفته؟رضا پسرم... قربونش برم... اونم الان رفته سرکار و شده کمک خرجی باباش
متعجب نگاش کردم
_چی؟ببینم رضا مگه برگشته؟
خندید و گفت:
_آره که برگشته؟ یه دو هفته ای میشه که برگشته.
لعنتی ای زیر لب زمزمه کردم و گفتم:
_باشه خاله... پس من رفتم خداحافظ
به سمت در راه افتادم که گفت:
_کجا میری صبر کن داشتم حرف میزدم.
_باشه برای بعد الان کار دارم.
سریع از در خونشون زدم بیرون و در رو بستم... لعنتی...لعنت به این شانس…. باز این مفنگی سر رو کله اش پیدا شده؟اگه میدونستم برگشته فعلا اینجا ها آفتابی نمیشدم...اصلاً حوصله دیدن قیافه نحسش رو ندارم...هه چه دل خوشی هم داره این خاله ی ما.. اون یالقوز مفنگی رفته سرکار؟ زارت!!!!مگه اون جونور جز علافی و سر کوچه کشیک کشیدن کار دیگه ای هم بلده؟فقط در عجبم چرا اومدنی سر کوچه ندیدمش.
کلید و توی در خونه ام چرخوندم وارد حیاط شدم...با دیدن دور رو بر حیاط دهنم تا ته باز موند….چقدر کر رو کثیف شده بود؟آبی که توی حوض بود سیاه و لجن شده بود و کلی خاک و برگ هم دور تا دور حیاط ریخته بود...از پله ها بالا رفتم و وارد خونه شدم..