#پارت_۵۰۰
پریناز با حرص گفت:
_مامان؟!!!!
عمه چشم غره ای بهش رفت و گفت:
_چیه؟مگه دروغ میگم؟
عصبی و کلافه از حرفای عمه از روی صندلیم بلند شدم و گفتم:
_بس کنین عمه نمیخوام دیگه چیزی در این مورد بشنوم
با حرص صندلی رو عقب کشیدم سمت اتاقم راه افتادم
_صبر کن هومن کجا میری؟دارم باهات حرف میزنم...بیا حداقل ناهارت رو بخور
به صدا زدن های عمه توجهی نکردم و وارد اتاقم شدم..با حرص در رو به هم کوبیدم و به سمت تخت رفتم…لعنتی من خودم اعصابم خورده عمه بدتر میرخ روی اعصابم…آی رامش دیدی چه بساطب راه انداختی؟حالا دیگه به حرف من گوش نمیدی؟ تو که بالاخره برمیگردی توی این خونه؟اون وقت من میدونم و تو... ولی اگه برنگرده چی؟بیخود میکنه…چشمم که به گوشیم افتاد سریع خیز برداشتم و برش داشتم.. شمارش رو گرفتم و گوشی رو گذاشتم دم گوشم...برنمیداشت…آخرم اینقدر بوق خورد که خود به خودقطع شد...دوباره تماس گرفتم ولی بازم تا آخر بوق خورد و قطع شد...با خشم و حرص گوشی رو پرت کردم روی تخت... لعنتی...حالا دیگه جواب تلفن های منو هم نمیدی؟...بیچارت میکنم رامش….
***
کلافه و حرصی توی حیاط قدم رو میرفتم و سیگار پشت سیگار تموم میکردم...بازم نگاهی به ساعتم انداختم هفت شب بود... پس چرا تا حالا نرسیده؟مگه به هلیا نگفته بود شب برمیگرده؟
نکنه پشیمون شد و دیگه نمیخواد برگرده؟
باخشم دویدم سمت درختی و با پام محکم کوبیدم بهش...غلط کرده که برنمیگرده...اصلا مگه جرات داره برنگرده؟... مگه من میذارم؟ مگه دست خودشه؟
پریناز با حرص گفت:
_مامان؟!!!!
عمه چشم غره ای بهش رفت و گفت:
_چیه؟مگه دروغ میگم؟
عصبی و کلافه از حرفای عمه از روی صندلیم بلند شدم و گفتم:
_بس کنین عمه نمیخوام دیگه چیزی در این مورد بشنوم
با حرص صندلی رو عقب کشیدم سمت اتاقم راه افتادم
_صبر کن هومن کجا میری؟دارم باهات حرف میزنم...بیا حداقل ناهارت رو بخور
به صدا زدن های عمه توجهی نکردم و وارد اتاقم شدم..با حرص در رو به هم کوبیدم و به سمت تخت رفتم…لعنتی من خودم اعصابم خورده عمه بدتر میرخ روی اعصابم…آی رامش دیدی چه بساطب راه انداختی؟حالا دیگه به حرف من گوش نمیدی؟ تو که بالاخره برمیگردی توی این خونه؟اون وقت من میدونم و تو... ولی اگه برنگرده چی؟بیخود میکنه…چشمم که به گوشیم افتاد سریع خیز برداشتم و برش داشتم.. شمارش رو گرفتم و گوشی رو گذاشتم دم گوشم...برنمیداشت…آخرم اینقدر بوق خورد که خود به خودقطع شد...دوباره تماس گرفتم ولی بازم تا آخر بوق خورد و قطع شد...با خشم و حرص گوشی رو پرت کردم روی تخت... لعنتی...حالا دیگه جواب تلفن های منو هم نمیدی؟...بیچارت میکنم رامش….
***
کلافه و حرصی توی حیاط قدم رو میرفتم و سیگار پشت سیگار تموم میکردم...بازم نگاهی به ساعتم انداختم هفت شب بود... پس چرا تا حالا نرسیده؟مگه به هلیا نگفته بود شب برمیگرده؟
نکنه پشیمون شد و دیگه نمیخواد برگرده؟
باخشم دویدم سمت درختی و با پام محکم کوبیدم بهش...غلط کرده که برنمیگرده...اصلا مگه جرات داره برنگرده؟... مگه من میذارم؟ مگه دست خودشه؟