#پارت_۴۹۷
سریع به طرف سرویس بهداشتی رفتم و آبی به دست و صورتم زدم...کت و شلواری از کمد لباسم بیرون آوردم...بعد از پوشیدنش از اتاق بیرون رفتم...
خدمتکار میز صبحانه را آماده کرده بود...
سریع نشستم و بعد از خوردن یک چایی و کمی نون و مربا از خونه زدم بیرون...
کاوه تکیه داده به ماشین و توی حیاط منتظر ایستاده بود... با دیدنم جلو آمد و در رو برام باز کرد
_سلام آقا... صبح بخیر
_صبح بخیر
نشستم داخل ماشین که در بست و دور زد و نشست پشت فرمون
_فروشگاه میرید؟
_آره... سریعتر راه بیفت... امروز کلی کار داریم... قرار کلی جنس از دبی برامون برسه...چشمی گفت و ماشین حرکت کرد..
با احساس خستگی زیاد سرم رو از روی برگه ها بلند کردم...با دردی که توی گردنم احساس کردم دستی روش کشیدم و نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم…چشمام گرد شد ساعت یک بعد از ظهر بود…زمان کی به این زودی گذشت؟ آنقدر سرم شلوغ بود که متوجه گذر زمان نشدم…کش و قوسی به بدنم دادم تا خستگیم کمتر بشه... از بس به برگه های روی زل زده بودم چشمام میسوخت...پلکام رو روی هم فشار دادم و به صندلی پشت سرم تکیه دادم تا...با صدای قار رو قور شکمم تازه متوجه شدم دارم از گشنگی ضعف میکنم ...بهتره زودتر برم خونه…چشمام رو باز کردم و از روی صندلیم بلند شدم…کیفم رو برداشتم و از اتاقم رفتم بیرون …بعد از اینکه چند نکته به کارکنان گفتم از فروشگاه رفتم بیرون….به محض نشستنم داخل ماشین چشمام رو روی هم گذاشتم تا به چشمام استراحت بدم…چند دقیقه ای گذشت که با توقف ماشین چشمامو باز کردم و از پنجره نگاهی به بیرون انداختم... رسیده بودیم خونه...از ماشین پیاده شدم راه افتادم سمت خونه...بعد از اینکه از مله ها بالا رفتم در سالن رو باز کردم و وارد خونه شدم... جلوتر که رفتم عمه و پریناز وهلیا رو دیدم که توی سالن روی مبل نشسته بودن و داشتن تلویزیون میدیدن...چشم چرخوندم و دنبال رامش گشتم ولی نبود…
سریع به طرف سرویس بهداشتی رفتم و آبی به دست و صورتم زدم...کت و شلواری از کمد لباسم بیرون آوردم...بعد از پوشیدنش از اتاق بیرون رفتم...
خدمتکار میز صبحانه را آماده کرده بود...
سریع نشستم و بعد از خوردن یک چایی و کمی نون و مربا از خونه زدم بیرون...
کاوه تکیه داده به ماشین و توی حیاط منتظر ایستاده بود... با دیدنم جلو آمد و در رو برام باز کرد
_سلام آقا... صبح بخیر
_صبح بخیر
نشستم داخل ماشین که در بست و دور زد و نشست پشت فرمون
_فروشگاه میرید؟
_آره... سریعتر راه بیفت... امروز کلی کار داریم... قرار کلی جنس از دبی برامون برسه...چشمی گفت و ماشین حرکت کرد..
با احساس خستگی زیاد سرم رو از روی برگه ها بلند کردم...با دردی که توی گردنم احساس کردم دستی روش کشیدم و نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم…چشمام گرد شد ساعت یک بعد از ظهر بود…زمان کی به این زودی گذشت؟ آنقدر سرم شلوغ بود که متوجه گذر زمان نشدم…کش و قوسی به بدنم دادم تا خستگیم کمتر بشه... از بس به برگه های روی زل زده بودم چشمام میسوخت...پلکام رو روی هم فشار دادم و به صندلی پشت سرم تکیه دادم تا...با صدای قار رو قور شکمم تازه متوجه شدم دارم از گشنگی ضعف میکنم ...بهتره زودتر برم خونه…چشمام رو باز کردم و از روی صندلیم بلند شدم…کیفم رو برداشتم و از اتاقم رفتم بیرون …بعد از اینکه چند نکته به کارکنان گفتم از فروشگاه رفتم بیرون….به محض نشستنم داخل ماشین چشمام رو روی هم گذاشتم تا به چشمام استراحت بدم…چند دقیقه ای گذشت که با توقف ماشین چشمامو باز کردم و از پنجره نگاهی به بیرون انداختم... رسیده بودیم خونه...از ماشین پیاده شدم راه افتادم سمت خونه...بعد از اینکه از مله ها بالا رفتم در سالن رو باز کردم و وارد خونه شدم... جلوتر که رفتم عمه و پریناز وهلیا رو دیدم که توی سالن روی مبل نشسته بودن و داشتن تلویزیون میدیدن...چشم چرخوندم و دنبال رامش گشتم ولی نبود…