#پارت561
خودش که خیلی قبولش داشت و می گفت خانم قابل اعتمادیه و انگار یکی اشناهای قدیمیش بود....
هرچند خودم ترجیح می دادم بشینم تو خونه و پیش سپهراد باشم اما نمی شد...
به قول بردیا با این بی خیالی ها اول از دانشگاه، بعد هم از این کشور دیپورت می شدم...
اینطوری هم کسی بود تا مواظب سپهراد باشه، هم من از درس و دانشگاه عقب نمی موندم...
باید تحت هر شرایطی که بودم درسم رو می خوندم..
نباید مامان و بابام رو ناامید می کردم..
این یکی رو هم به خودم، هم به اونها بدهکار بودم...
بردیا اون روز که رفت، دقیقا روز بعدش صبح زود برگشت...
دوتا دسته گل برای من و افسون گرفته بود و به قولی با حرف هاش که عصبانی شده و نمی فهمیده چی میگه، خرمون کرد و ما هم بخشیدیمش.....
خودش که خیلی قبولش داشت و می گفت خانم قابل اعتمادیه و انگار یکی اشناهای قدیمیش بود....
هرچند خودم ترجیح می دادم بشینم تو خونه و پیش سپهراد باشم اما نمی شد...
به قول بردیا با این بی خیالی ها اول از دانشگاه، بعد هم از این کشور دیپورت می شدم...
اینطوری هم کسی بود تا مواظب سپهراد باشه، هم من از درس و دانشگاه عقب نمی موندم...
باید تحت هر شرایطی که بودم درسم رو می خوندم..
نباید مامان و بابام رو ناامید می کردم..
این یکی رو هم به خودم، هم به اونها بدهکار بودم...
بردیا اون روز که رفت، دقیقا روز بعدش صبح زود برگشت...
دوتا دسته گل برای من و افسون گرفته بود و به قولی با حرف هاش که عصبانی شده و نمی فهمیده چی میگه، خرمون کرد و ما هم بخشیدیمش.....