داستان ترسناک واقعی بختک
سلام من الهام هستم ۱۷سالمه از تهران
این خاطره ای که تعریف میکنم مال همین دیشبه...(البته شاید براتون هیچ ترسناک نباشه ولی بازم میگم)
سخت برای امتحانا درس خونده بودم و خسته بودم و ساعت ۹شب خوابم برد.
نمیدونم ساعت چندبود ک یه بختک بدی روم افتاد و حتی چشمم هم نمیتونستم باز کنم و فقط با خودم میگفتم نترس الهام شجاع باش اون موجودات بختکی فقط میخوان از ترس تو تغذیه کنن و اگه بفهمن ترسویی بیشتر سراغت میان چون میفهمن تو منبع بیشتر تغذیه و غذاشونی ...(داشتم با خودم حرف میزدم)
نمیشه گفت نترسیده بودم یکم ترس داشتم اما سعی کردم بیشتر به ترسم غلبه کنم و با اون موجودات بختکی بیشتر مبارزه کنم ...
بعد فکرکنم حدود ۱۰دقیقه بختک تموم شد و بهوش اومدم و دودل بودم برم به مامانم یا بابام بگم یا نه و آخرشم از سنم خجالت کشیدم و هیچی نگفتم بهشون ...
ادامه دارد...
📓@dasctan📓
سلام من الهام هستم ۱۷سالمه از تهران
این خاطره ای که تعریف میکنم مال همین دیشبه...(البته شاید براتون هیچ ترسناک نباشه ولی بازم میگم)
سخت برای امتحانا درس خونده بودم و خسته بودم و ساعت ۹شب خوابم برد.
نمیدونم ساعت چندبود ک یه بختک بدی روم افتاد و حتی چشمم هم نمیتونستم باز کنم و فقط با خودم میگفتم نترس الهام شجاع باش اون موجودات بختکی فقط میخوان از ترس تو تغذیه کنن و اگه بفهمن ترسویی بیشتر سراغت میان چون میفهمن تو منبع بیشتر تغذیه و غذاشونی ...(داشتم با خودم حرف میزدم)
نمیشه گفت نترسیده بودم یکم ترس داشتم اما سعی کردم بیشتر به ترسم غلبه کنم و با اون موجودات بختکی بیشتر مبارزه کنم ...
بعد فکرکنم حدود ۱۰دقیقه بختک تموم شد و بهوش اومدم و دودل بودم برم به مامانم یا بابام بگم یا نه و آخرشم از سنم خجالت کشیدم و هیچی نگفتم بهشون ...
ادامه دارد...
📓@dasctan📓