#پارت۳۰۵
دستمو سمت دستگیره ی در بردم خواستم بازش کنم و بپرم پایین که انگار فکرم و خوند و قفل مرکزی رو زد.
_گفتم بشین سرجات برات توضیح میدم.
این حرف و با صدای بلند و اخم وحشتناکی
که رو صورتش نشونده بود زد و باعث
شد خفه خون بگیرم و تا رسیدن به جایی
که مدنظرش بود حرفی نزنم و حرکتی نکنم
وقتی به جایی که میخواست رسید ماشین و
یه گوشه پارک کرد و پیاده شد دور زد و در
سمت منو باز کرد که بی حرف از ماشین
بیرون اومدم.
_ساغر بابت رفتار دیروزم معذرت میخوام.
من کنترلی رو رفتارم نداشتم.
تو که میدونی من از همه طرف تحت فشارم
ولی دشمن جورواجور دارم .
جدیدا درگیر پرونده ی یه قاتل شدم .
چند روزه فهمیدم که این مهسا مرادی
جاسوسه و اومده از خونه و زندگی من
اطلاعات کسب کنه من باید بهش نزدیک میشدم باید اعتمادشو جلب میکردم تا بتونم
ازش حرف بکشم و اعتراف کنه که دشمنای
من کی ان و واسه چی واسم پاپوش قتل
درست کردن.
با بهت به حرفاش گوش میدادم طبق حرفی
که میزد به خاطر سالم موندن من و دوقلوها
این کارو میکرد اما حرفاش برام دلیل قانع کننده ای برای بیرون انداختنم از خونه نبود .
سرد جوابشو دادم .
_خب الان منو آوردی اینجا که این چرندیاتو
تحویلم بدی واقعا فکر میکنی من انقدر ساده و احمقم که دوباره گول تو رو بخورم و برگردم به خونت.
_من نگفتم برگردی خونم .اصلا لازمه
یه مدت از اون خونه و من دور باشی.
باید مهسا باور کنه عاشق اون شدم و
تورو بیرون کردم باید فکر کنه جای تو رو تو قلب منو و بچه هام گرفته تا نقشمو بتونم جلو ببرم.
مات به مرد مضطرب روبه روم چشم دوختم.
این چی داشت میگفت .یعنی هنوزم از کارش
پشیمون نیست و نیومده که معذرت خواهی
کنه و منو برگردونه.
وا رفته نگاش کردم حرفاش واسم قابل هضم
نبود به هرحال من الان زنش بودم هرچند موقت و نباید این رفتارو باهام میکرد .
_ببین ساغر من تصمیم گرفتم یه مدت
واست یه خونه ی جدا بگیرم .
تو میتونی اونجا بمونی ،حتی گاهی
دوقلوها رو میارم که بهت سر بزنن.
ولی من باید سر از کار این زن و دشمنام در بیارم و تا این کارو نکنم تو حق برگشتن
به خونه رو نداری.
دستمو سمت دستگیره ی در بردم خواستم بازش کنم و بپرم پایین که انگار فکرم و خوند و قفل مرکزی رو زد.
_گفتم بشین سرجات برات توضیح میدم.
این حرف و با صدای بلند و اخم وحشتناکی
که رو صورتش نشونده بود زد و باعث
شد خفه خون بگیرم و تا رسیدن به جایی
که مدنظرش بود حرفی نزنم و حرکتی نکنم
وقتی به جایی که میخواست رسید ماشین و
یه گوشه پارک کرد و پیاده شد دور زد و در
سمت منو باز کرد که بی حرف از ماشین
بیرون اومدم.
_ساغر بابت رفتار دیروزم معذرت میخوام.
من کنترلی رو رفتارم نداشتم.
تو که میدونی من از همه طرف تحت فشارم
ولی دشمن جورواجور دارم .
جدیدا درگیر پرونده ی یه قاتل شدم .
چند روزه فهمیدم که این مهسا مرادی
جاسوسه و اومده از خونه و زندگی من
اطلاعات کسب کنه من باید بهش نزدیک میشدم باید اعتمادشو جلب میکردم تا بتونم
ازش حرف بکشم و اعتراف کنه که دشمنای
من کی ان و واسه چی واسم پاپوش قتل
درست کردن.
با بهت به حرفاش گوش میدادم طبق حرفی
که میزد به خاطر سالم موندن من و دوقلوها
این کارو میکرد اما حرفاش برام دلیل قانع کننده ای برای بیرون انداختنم از خونه نبود .
سرد جوابشو دادم .
_خب الان منو آوردی اینجا که این چرندیاتو
تحویلم بدی واقعا فکر میکنی من انقدر ساده و احمقم که دوباره گول تو رو بخورم و برگردم به خونت.
_من نگفتم برگردی خونم .اصلا لازمه
یه مدت از اون خونه و من دور باشی.
باید مهسا باور کنه عاشق اون شدم و
تورو بیرون کردم باید فکر کنه جای تو رو تو قلب منو و بچه هام گرفته تا نقشمو بتونم جلو ببرم.
مات به مرد مضطرب روبه روم چشم دوختم.
این چی داشت میگفت .یعنی هنوزم از کارش
پشیمون نیست و نیومده که معذرت خواهی
کنه و منو برگردونه.
وا رفته نگاش کردم حرفاش واسم قابل هضم
نبود به هرحال من الان زنش بودم هرچند موقت و نباید این رفتارو باهام میکرد .
_ببین ساغر من تصمیم گرفتم یه مدت
واست یه خونه ی جدا بگیرم .
تو میتونی اونجا بمونی ،حتی گاهی
دوقلوها رو میارم که بهت سر بزنن.
ولی من باید سر از کار این زن و دشمنام در بیارم و تا این کارو نکنم تو حق برگشتن
به خونه رو نداری.