🍂🌾🍂🌾🍂
🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂
🌾🍂
#ققنوسمن
#لیلاحمید
#قسمتششصدونودوچهارم
#رخساره
از صبح دلشورهی عجیبی داشتم. انگار ته دلم رخت میشستند. ده بار به خانومی زنگ زدم و حالش را پرسیدم. با محمد صحبت کردم. به پیشنهاد خانمدکتر صدقه دادم. اما هیچ فایدهای نداشت. به شدت نگران کیارش بودم. اگر اتفاقی برایش میافتاد که بلافاصله در صفحهی فیسبوکش گذاشته نمیشد. بررسی صفحهاش به امید گرفتن خبر روزانه احمقانه بود، با این وجود صفحهاش را باز کردم و منتظر ماندم. منتظر چه؟ خودم هم نمیدانستم. در فاصلهی بین مریضها، پیامهای اخیرش را برای چندمین بار خواندم. خواندن پیامهایش آرامم میکرد. یکجا نوشته بود:
-"اگه یه روز دیدی که دیگه هیچ کس دلواپست نمیشه، هیچ کس انتظارت رو نمیکشه، هیچ کس پیگیرت نیست، بدون من مُردم."
جای دیگر نوشته بود:
-"تو ذوق منی برای ادامهی زندگی، حتی وقتی نمیبینمت، حتی وقتی ندارمت، قوت قلبمی برای سختیای مسیرِ این دنیا، تو تمام چیزی هستی که میتونه بهم توان ادامه دادن بده."
پیامهایش مثل نسیم در یک روز گرم تابستانی عمل میکرد. گرما را از بین نمیبرد، اما تحمل آن را راحت میکرد.
با رفتن آخرین بانوی بارداری که همراه همسرش آمده بود، دوباره به صفحهی کیارش سرک کشیدم. پیام جدیدی آمده بود. پیامی که فازش متفاوت با پیامهای کوتاه عاشقانهاش بود:
-"غریبه بعد از چند ماه قهر خودش برگشت. هر چی منتظر شد، دید نمیرم دنبالش که هیچ، خیلی هم داره بهم خوش میگذره. امشب وقتی به خونه برگشتم، چراغ روشن بود. نشسته بود پای تلویزیون. اون چیزی نگفت، منم چیزی نگفتم. گمونم انتظار داشت از دیدنش ذوق کنم و برای هر دومون غذا سفارش بدم. پوکرفیس شدنم رو که دید تو پرش خورد. من برای خودم املت قارچ درست کردم. اونم برای خودش غذا سفارش داد. من ظرف خودم رو شستم، اونم ظرف خودش رو جمع کرد. زودتر از من رفت و رو تخت خوابید. جا برای من گذاشته بود ولی من بالش و پتوم رو برداشتم و کاناپه رو برای خواب انتخاب کردم.
با توپ پر اومد که هان چیه؟ نکنه انتظار داشتی بعد از این همه وقت اومدم، برات شام بپزم؟ جوابش رو ندادم. برگشت تو اتاق و در رو کوبید به هم.
نبود خیلی بهتر بود. من آرامش چند ماه اخیرم رو میخوام. عطر نبودنش رو میخوام."
پیام اخیر کیارش خیالم را راحت کرد که علت دلشورهام هر چه هست به او مربوط نمیشود. تا دقایقی قبل حالش خوب بوده و مشکل جدید و خاصی برایش رخ نداده است. نفس راحتی کشیدم و نسبتا آسوده شدم.
خانمدکتر به عروسی دعوت داشت، از قبل گفته بود که برای بعدازظهر مریض نگذارند. توفیق اجباری شامل حالم شد که زودتر به خانه بروم و مثل روزهای تعطیل ناهار را با خانومی باشم.
از قبل برنامهریزی کرده بودیم که عصر با هم به سینما برویم. در حالیکه من هنوز کامل آماده نشده بودم، خانومی عجول دنبال تلفن میگشت تا آژانس بگیرد. آرایش چشمم تمام شده بود و تنها یک رژلب تا پایان میکاپم فاصله داشتم. رژ را با دقت زیاد از وسط لبم به کنارهی سمت راست آوردم که موبایلم زنگ خورد. پریوش بود. گوشی را که برداشتم هراسان و بریده بریده گفت:
-بدبخت شدم... داریوش فهمید... تو رو خدا بیا خونهمون... منو میکُ..
صدایش قطع شد و کوبش قلب من سر به فلک گذاشت. رژلب از دستم افتاد. سرش روی فرش شکست، قل خورد و کنار دیوار رفت. با نگاه ردش را گرفتم و عمق آشوب پیشرو را تخمین زدم. انگار حرکاتم را روی دور تند گذاشتند. به خانومی که داشت با منشی آژانس صحبت میکرد گفتم:
-خانومی... واسه خونهی داریوش آژانس بگیر. پریوش کمک خواست ازم.
🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂
🌾🍂
#ققنوسمن
#لیلاحمید
#قسمتششصدونودوچهارم
#رخساره
از صبح دلشورهی عجیبی داشتم. انگار ته دلم رخت میشستند. ده بار به خانومی زنگ زدم و حالش را پرسیدم. با محمد صحبت کردم. به پیشنهاد خانمدکتر صدقه دادم. اما هیچ فایدهای نداشت. به شدت نگران کیارش بودم. اگر اتفاقی برایش میافتاد که بلافاصله در صفحهی فیسبوکش گذاشته نمیشد. بررسی صفحهاش به امید گرفتن خبر روزانه احمقانه بود، با این وجود صفحهاش را باز کردم و منتظر ماندم. منتظر چه؟ خودم هم نمیدانستم. در فاصلهی بین مریضها، پیامهای اخیرش را برای چندمین بار خواندم. خواندن پیامهایش آرامم میکرد. یکجا نوشته بود:
-"اگه یه روز دیدی که دیگه هیچ کس دلواپست نمیشه، هیچ کس انتظارت رو نمیکشه، هیچ کس پیگیرت نیست، بدون من مُردم."
جای دیگر نوشته بود:
-"تو ذوق منی برای ادامهی زندگی، حتی وقتی نمیبینمت، حتی وقتی ندارمت، قوت قلبمی برای سختیای مسیرِ این دنیا، تو تمام چیزی هستی که میتونه بهم توان ادامه دادن بده."
پیامهایش مثل نسیم در یک روز گرم تابستانی عمل میکرد. گرما را از بین نمیبرد، اما تحمل آن را راحت میکرد.
با رفتن آخرین بانوی بارداری که همراه همسرش آمده بود، دوباره به صفحهی کیارش سرک کشیدم. پیام جدیدی آمده بود. پیامی که فازش متفاوت با پیامهای کوتاه عاشقانهاش بود:
-"غریبه بعد از چند ماه قهر خودش برگشت. هر چی منتظر شد، دید نمیرم دنبالش که هیچ، خیلی هم داره بهم خوش میگذره. امشب وقتی به خونه برگشتم، چراغ روشن بود. نشسته بود پای تلویزیون. اون چیزی نگفت، منم چیزی نگفتم. گمونم انتظار داشت از دیدنش ذوق کنم و برای هر دومون غذا سفارش بدم. پوکرفیس شدنم رو که دید تو پرش خورد. من برای خودم املت قارچ درست کردم. اونم برای خودش غذا سفارش داد. من ظرف خودم رو شستم، اونم ظرف خودش رو جمع کرد. زودتر از من رفت و رو تخت خوابید. جا برای من گذاشته بود ولی من بالش و پتوم رو برداشتم و کاناپه رو برای خواب انتخاب کردم.
با توپ پر اومد که هان چیه؟ نکنه انتظار داشتی بعد از این همه وقت اومدم، برات شام بپزم؟ جوابش رو ندادم. برگشت تو اتاق و در رو کوبید به هم.
نبود خیلی بهتر بود. من آرامش چند ماه اخیرم رو میخوام. عطر نبودنش رو میخوام."
پیام اخیر کیارش خیالم را راحت کرد که علت دلشورهام هر چه هست به او مربوط نمیشود. تا دقایقی قبل حالش خوب بوده و مشکل جدید و خاصی برایش رخ نداده است. نفس راحتی کشیدم و نسبتا آسوده شدم.
خانمدکتر به عروسی دعوت داشت، از قبل گفته بود که برای بعدازظهر مریض نگذارند. توفیق اجباری شامل حالم شد که زودتر به خانه بروم و مثل روزهای تعطیل ناهار را با خانومی باشم.
از قبل برنامهریزی کرده بودیم که عصر با هم به سینما برویم. در حالیکه من هنوز کامل آماده نشده بودم، خانومی عجول دنبال تلفن میگشت تا آژانس بگیرد. آرایش چشمم تمام شده بود و تنها یک رژلب تا پایان میکاپم فاصله داشتم. رژ را با دقت زیاد از وسط لبم به کنارهی سمت راست آوردم که موبایلم زنگ خورد. پریوش بود. گوشی را که برداشتم هراسان و بریده بریده گفت:
-بدبخت شدم... داریوش فهمید... تو رو خدا بیا خونهمون... منو میکُ..
صدایش قطع شد و کوبش قلب من سر به فلک گذاشت. رژلب از دستم افتاد. سرش روی فرش شکست، قل خورد و کنار دیوار رفت. با نگاه ردش را گرفتم و عمق آشوب پیشرو را تخمین زدم. انگار حرکاتم را روی دور تند گذاشتند. به خانومی که داشت با منشی آژانس صحبت میکرد گفتم:
-خانومی... واسه خونهی داریوش آژانس بگیر. پریوش کمک خواست ازم.