بعد از درآوردن کفشهاش و پوشیدن دمپاییهای سفید رنگ، وارد خونه شد، کیفش رو روی کاناپه رها کرد و کتش رو درآورد، توی تاریکی نگاهی به اطراف انداخت و بدون روشن کردن چراغی با احتیاط سمت آشپزخونه قدم برداشت.
یخچال رو باز کرد و نگاهی به طبقاتش انداخت، جز چند بطری سبز رنگ سوجو و مقداری کیمچی که حدس میزد برای ماه پیش باشن چیز دیگهای توی یخچال وجود نداشت و اون هم قرار نبود اهمیتی بده، همین که هنوز هم سوجو داشت و لازم نبود تا فروشگاه بره کافی بود!
بدون عوض کردن لباسهاش روی کاناپه نشست، سوجوش رو باز کرد و بعد از کمی نوشیدن به پشتی کاناپه تکیه داد، چشمهاش رو بست و دستش رو روی چشمهاش گذاشت، بعد از دو روز بیخوابی انقدری خسته بود که خوابش ببره اما ذهنش باهاش مهربون نبود و باز هم اون رو به اون نقطه از زندگیش برد که کل پنج سال گذشته برده بود، همون نقطهای که احمقانهترین تصمیم زندگیش رو گرفته بود و دیگه هیچ راه برگشتی براش وجود نداشت اما ذهنش هربار کاری میکرد تا دوباره به اونجا برگرده و اینبار تصمیمش رو عوض کنه، درواقع اون اصلا آدم خیالپردازی نبود اما دراینباره دوست داشت تمام مدت چشمهاش رو ببنده و خیالپردازی کنه، و استارت این خیالپردازی همیشه از اون جایی شروع میشد که چیزی بهعنوان "ازدواج" رو از زندگیش حذف کرده بود و به جای این که بکهیون رو بابت حمله به منشیش سرزنش و برای فاصله گرفتن ازدواج رو انتخاب کنه، همراهش به تراپیست میرفت تا هم ذهنیت بکهیون عوض میشد و هم خودش یاد میگرفت که توی اونجور مواقع باید چطور با پسر کوچولوش رفتار میکرد، قطعا هردوشون یاد میگرفتن که چطور از راه سالم و درست توی رابطه با ترسهاشون کنار بیان، به همدیگه اعتماد کنن و کنار هم بزرگتر و بالغتر بشن!
اما افسوس، چانیول باز هم داشت مثل پنج سال گذشته افسوس این موضوع رو میخورد، این که انقدر راحت میتونست همه چیز رو درست کنه اما با یک تصمیم اشتباه یک فاجعهی بزرگ به وجود آورده و همه چیز رو پیچیده و دردناک کرده بود و دیگه هیچوقت قرار نبود که بتونه درستش کنه و همین هم باعث شده بود همیشه یک سنگینی بزرگ و عمیق رو روی قفسهی سینهش حس کنه، جوری که لازم بود نفسهای بلند و عمیق بکشه تا کمی راه تنفسش باز بشه، انگار که دردهای درونیش حتی روی بدنش هم تاثیرگذار بودن و چانیول توی این مواقع فقط یک جمله از یک آهنگ قدیمی توی ذهنش میچرخید: "توی زمانی که نبودی روح و جسم من از بین رفت..." چانیول به طرز عمیقی داشت این جمله رو زندگی میکرد و شکایتی هم نداشت، خیلی وقت میشد که تسلیم شده و مجازاتش رو پذیرفته بود.
با صدای ویبرهی گوشیش، چشمهاش رو باز کرد و گوشیش که روی میز بود رو برداشت.
"قربان فردا با پسر وزیر کانگ ملاقات دارین، لطفا لباسهای تمیز بپوشین و صورتتون رو هم اصلاح کنین، واقعا بابت بیانشون معذرت میخوام، لطفا من رو ببخشید!"
بدون این که جوابی به پیام منشیش بده گوشیش رو روی میز برگردوند و بعد از نوشیدن مقداری سوجو از جا بلند شد، میدونست منشیش با خجالت و صدبار تایپ و پاک کردن این کلمات، پیامش رو فرستاده بود تا چانیول فردا جلوی موکلش شرمنده نشه و موکلش هم با دیدن چانیولی که شلخته به نظر میرسید و حتی به طرز زشتی ریش و سبیلهای نامنظم داشت، به دید تحقیر نگاهش نکنه!
وارد سرویس بهداشتی شد و از بین وسایل چیده شدهی کنار آینه فوم اصلاح رو برداشت و کمی روی دستش خالی کرد و برای چند لحظه بهش خیره شد، ذهنش داشت اسم بکهیون رو فریاد میزد و چانیول داشت تمام تلاشش رو میکرد تا پسش بزنه حتی با این که میدونست باز هم ذهنش پیروز میشد و اون رو از پا درمیآورد!
فوم رو به صورتش زد، تیغ رو برداشت و روی خط ریشش که حالا عملا اثری ازش نبود، کشید و به این فکر کرد که اگه بکهیون بود باز هم مثل گذشته بدون در زدن، در رو باز میکرد و با دیدن چانیولی که درحال اصلاح صورتش بود اخم میکرد و با لحن شیرینِ مثلا عصبانیش میگفت "مگه نگفتم صدام بزن؟" و بعد تیغ رو ازش میگرفت، بهش نزدیک میشد و با دقت تیغ رو روی صورتش میکشید و اجازه میداد اون تمام مدت با لذت بهش خیره بشه؟
یعنی باز هم قرار بود بعد از اصلاح کردن صورتش لبهاش رو ببوسه و روی پوستش دست بکشه و بگه "با این که وقتی تهریش داری رو بیشتر دوست دارم اما وکیل پارک باید اینجوری باشه، نه؟" و بعد هم دوباره لبهاش رو میبوسید و کنار گوشش زمزمه میکرد: "وکیل پارک جذاب من!"
وقتی به خودش اومد که تصویر توی آینه درحال اشک ریختن بود و صورتش رو هم زخمی کرده بود و قطرهی کوچیک خونش هم روی پیراهن سفیدش چکیده بود.
همونطور که هنوز تیغ توی دستش بود، دستهاش رو دو طرف روشویی گذاشت، خم شد و سرش رو پایین انداخت و طولی نکشید تا صدای گریهش سکوت رو بشکنه.
#HeyLittleYouGotMeFuckedUp
یخچال رو باز کرد و نگاهی به طبقاتش انداخت، جز چند بطری سبز رنگ سوجو و مقداری کیمچی که حدس میزد برای ماه پیش باشن چیز دیگهای توی یخچال وجود نداشت و اون هم قرار نبود اهمیتی بده، همین که هنوز هم سوجو داشت و لازم نبود تا فروشگاه بره کافی بود!
بدون عوض کردن لباسهاش روی کاناپه نشست، سوجوش رو باز کرد و بعد از کمی نوشیدن به پشتی کاناپه تکیه داد، چشمهاش رو بست و دستش رو روی چشمهاش گذاشت، بعد از دو روز بیخوابی انقدری خسته بود که خوابش ببره اما ذهنش باهاش مهربون نبود و باز هم اون رو به اون نقطه از زندگیش برد که کل پنج سال گذشته برده بود، همون نقطهای که احمقانهترین تصمیم زندگیش رو گرفته بود و دیگه هیچ راه برگشتی براش وجود نداشت اما ذهنش هربار کاری میکرد تا دوباره به اونجا برگرده و اینبار تصمیمش رو عوض کنه، درواقع اون اصلا آدم خیالپردازی نبود اما دراینباره دوست داشت تمام مدت چشمهاش رو ببنده و خیالپردازی کنه، و استارت این خیالپردازی همیشه از اون جایی شروع میشد که چیزی بهعنوان "ازدواج" رو از زندگیش حذف کرده بود و به جای این که بکهیون رو بابت حمله به منشیش سرزنش و برای فاصله گرفتن ازدواج رو انتخاب کنه، همراهش به تراپیست میرفت تا هم ذهنیت بکهیون عوض میشد و هم خودش یاد میگرفت که توی اونجور مواقع باید چطور با پسر کوچولوش رفتار میکرد، قطعا هردوشون یاد میگرفتن که چطور از راه سالم و درست توی رابطه با ترسهاشون کنار بیان، به همدیگه اعتماد کنن و کنار هم بزرگتر و بالغتر بشن!
اما افسوس، چانیول باز هم داشت مثل پنج سال گذشته افسوس این موضوع رو میخورد، این که انقدر راحت میتونست همه چیز رو درست کنه اما با یک تصمیم اشتباه یک فاجعهی بزرگ به وجود آورده و همه چیز رو پیچیده و دردناک کرده بود و دیگه هیچوقت قرار نبود که بتونه درستش کنه و همین هم باعث شده بود همیشه یک سنگینی بزرگ و عمیق رو روی قفسهی سینهش حس کنه، جوری که لازم بود نفسهای بلند و عمیق بکشه تا کمی راه تنفسش باز بشه، انگار که دردهای درونیش حتی روی بدنش هم تاثیرگذار بودن و چانیول توی این مواقع فقط یک جمله از یک آهنگ قدیمی توی ذهنش میچرخید: "توی زمانی که نبودی روح و جسم من از بین رفت..." چانیول به طرز عمیقی داشت این جمله رو زندگی میکرد و شکایتی هم نداشت، خیلی وقت میشد که تسلیم شده و مجازاتش رو پذیرفته بود.
با صدای ویبرهی گوشیش، چشمهاش رو باز کرد و گوشیش که روی میز بود رو برداشت.
"قربان فردا با پسر وزیر کانگ ملاقات دارین، لطفا لباسهای تمیز بپوشین و صورتتون رو هم اصلاح کنین، واقعا بابت بیانشون معذرت میخوام، لطفا من رو ببخشید!"
بدون این که جوابی به پیام منشیش بده گوشیش رو روی میز برگردوند و بعد از نوشیدن مقداری سوجو از جا بلند شد، میدونست منشیش با خجالت و صدبار تایپ و پاک کردن این کلمات، پیامش رو فرستاده بود تا چانیول فردا جلوی موکلش شرمنده نشه و موکلش هم با دیدن چانیولی که شلخته به نظر میرسید و حتی به طرز زشتی ریش و سبیلهای نامنظم داشت، به دید تحقیر نگاهش نکنه!
وارد سرویس بهداشتی شد و از بین وسایل چیده شدهی کنار آینه فوم اصلاح رو برداشت و کمی روی دستش خالی کرد و برای چند لحظه بهش خیره شد، ذهنش داشت اسم بکهیون رو فریاد میزد و چانیول داشت تمام تلاشش رو میکرد تا پسش بزنه حتی با این که میدونست باز هم ذهنش پیروز میشد و اون رو از پا درمیآورد!
فوم رو به صورتش زد، تیغ رو برداشت و روی خط ریشش که حالا عملا اثری ازش نبود، کشید و به این فکر کرد که اگه بکهیون بود باز هم مثل گذشته بدون در زدن، در رو باز میکرد و با دیدن چانیولی که درحال اصلاح صورتش بود اخم میکرد و با لحن شیرینِ مثلا عصبانیش میگفت "مگه نگفتم صدام بزن؟" و بعد تیغ رو ازش میگرفت، بهش نزدیک میشد و با دقت تیغ رو روی صورتش میکشید و اجازه میداد اون تمام مدت با لذت بهش خیره بشه؟
یعنی باز هم قرار بود بعد از اصلاح کردن صورتش لبهاش رو ببوسه و روی پوستش دست بکشه و بگه "با این که وقتی تهریش داری رو بیشتر دوست دارم اما وکیل پارک باید اینجوری باشه، نه؟" و بعد هم دوباره لبهاش رو میبوسید و کنار گوشش زمزمه میکرد: "وکیل پارک جذاب من!"
وقتی به خودش اومد که تصویر توی آینه درحال اشک ریختن بود و صورتش رو هم زخمی کرده بود و قطرهی کوچیک خونش هم روی پیراهن سفیدش چکیده بود.
همونطور که هنوز تیغ توی دستش بود، دستهاش رو دو طرف روشویی گذاشت، خم شد و سرش رو پایین انداخت و طولی نکشید تا صدای گریهش سکوت رو بشکنه.
#HeyLittleYouGotMeFuckedUp