#پارت2008
سرگرد با ناراحتی و تاسف سر تکون داد و گفت:
-همون لحظه مورد ضرب و شتم قرار گرفتی؟..
سرم رو به نفی تکون دادم:
-نه..اون روز جز داد و فحش و چندتا سیلی کاری نکردن..ولی اینقدر دیوونه شده بود که خودشو هم میزد..لگد به در و دیوار میزد..نمی دونم چیزی مصرف کرده بود یا نه اما اگه کاری هم کرده باشه تعجب نمی کنم.....
سرگرد که با دقت به حرف هام گوش میداد و گاهی چیزی یادداشت می کرد، سر تکون داد:
-اسمی، نشونه ای، چیزی از اون دو نفر یادت نیست؟..هیچی نشنیدی؟...
-اسم یکیشون رامین بود..اون یکی رو نمی دونم..فقط یادمه دست هاش پر تتو بود...
سرگرد دوباره یادداشت کرد و بعد گفت:
-ادامه بده..
-چندین روز فقط همون دوتارو دیدم..گاهی اب و غذا میاوردن و گاهی فقط میومدن حرف می زدن و منو می ترسوندن....
-کاوه پارسا نمیومد؟..
-نه..تا چند روز خبری ازش نبود..صدای اون دوتا هم دراومده بود و زنگ می زدن و ازش می خواستن بیاد..تا اینکه بالاخره یه نصف شب اومد..صدای بحثشون رو می شنیدم..کاوه به سورن و کیان و البرز فحش میداد و می گفت بخاطره اونا نمی تونه بیاد..نمی دونم چیکار کرده بودن اما کاوه خیلی ازشون شاکی بود..نگران بود که لو بره و اونجا شنیدم داره کاراشو انجام میده از ایران بره..منو هم با خودش ببره......
سرگرد متفکرانه نگاهم کرد و گفت:
-گم شدن تو به تمام راه های ورود و خروج اطلاع داده شده بود..کاوه هم ممنوع الخروج بود....
-فکر می کنم می خواست غیرقانونی خارج بشه..
سرگرد با ناراحتی و تاسف سر تکون داد و گفت:
-همون لحظه مورد ضرب و شتم قرار گرفتی؟..
سرم رو به نفی تکون دادم:
-نه..اون روز جز داد و فحش و چندتا سیلی کاری نکردن..ولی اینقدر دیوونه شده بود که خودشو هم میزد..لگد به در و دیوار میزد..نمی دونم چیزی مصرف کرده بود یا نه اما اگه کاری هم کرده باشه تعجب نمی کنم.....
سرگرد که با دقت به حرف هام گوش میداد و گاهی چیزی یادداشت می کرد، سر تکون داد:
-اسمی، نشونه ای، چیزی از اون دو نفر یادت نیست؟..هیچی نشنیدی؟...
-اسم یکیشون رامین بود..اون یکی رو نمی دونم..فقط یادمه دست هاش پر تتو بود...
سرگرد دوباره یادداشت کرد و بعد گفت:
-ادامه بده..
-چندین روز فقط همون دوتارو دیدم..گاهی اب و غذا میاوردن و گاهی فقط میومدن حرف می زدن و منو می ترسوندن....
-کاوه پارسا نمیومد؟..
-نه..تا چند روز خبری ازش نبود..صدای اون دوتا هم دراومده بود و زنگ می زدن و ازش می خواستن بیاد..تا اینکه بالاخره یه نصف شب اومد..صدای بحثشون رو می شنیدم..کاوه به سورن و کیان و البرز فحش میداد و می گفت بخاطره اونا نمی تونه بیاد..نمی دونم چیکار کرده بودن اما کاوه خیلی ازشون شاکی بود..نگران بود که لو بره و اونجا شنیدم داره کاراشو انجام میده از ایران بره..منو هم با خودش ببره......
سرگرد متفکرانه نگاهم کرد و گفت:
-گم شدن تو به تمام راه های ورود و خروج اطلاع داده شده بود..کاوه هم ممنوع الخروج بود....
-فکر می کنم می خواست غیرقانونی خارج بشه..