🌊LILITH....
#PART_289
وقتی دید فقط خیره خیره نگاهش می کنم، سری از روی تاسف تکون داد و از اتاق بیرون رفت.
نگاهم سمت سینی کشیده شد.
برنج.
فقط برنج!
تنها چیزی که در حال حاضر ازش اطلاع داشتم، اوضاع مالیه داغون این پیرمرد و پیرزن بود.
همین جوریش این دو نفر به سختی زندگی شون رو می گذرونن!
منم شدم دردی روی درداشون.
باید زودتر از اینجا برم.
اما کجا؟
نه می دونم کیم.
نه اسمم چیه.
و نه چه هویتی دارم!
بیرون از کلبه ی بوراک قراره چه غلطی کنم؟
#PART_289
وقتی دید فقط خیره خیره نگاهش می کنم، سری از روی تاسف تکون داد و از اتاق بیرون رفت.
نگاهم سمت سینی کشیده شد.
برنج.
فقط برنج!
تنها چیزی که در حال حاضر ازش اطلاع داشتم، اوضاع مالیه داغون این پیرمرد و پیرزن بود.
همین جوریش این دو نفر به سختی زندگی شون رو می گذرونن!
منم شدم دردی روی درداشون.
باید زودتر از اینجا برم.
اما کجا؟
نه می دونم کیم.
نه اسمم چیه.
و نه چه هویتی دارم!
بیرون از کلبه ی بوراک قراره چه غلطی کنم؟