#پارت_۴۴۳
➖دشمن عزیز
پشت سر پدرام وارد اتاقش شدم.
اتاقی که به خاطر من کمی دکوراسیونش یا نه بهتره بگم کمی وسیله هاش جا به جا و یا کم و اضاف شده بودن.
اتاقی که بزرگ و دلنشین بود اما ...اما نه برای منی که قرار بود اینجا مثل یه آدم اضافی زندگی رو به سر بیارم.
آدمی که قرار نیست لطف مردش نصیبش بشه!
من اونی بودم که مهر خیانت رو پیشونیش بود و شوهرش دیگه حتی حس تعهد هم بهش نداشت چه برسه به دوستت داشتن و عشق!
درو بستم و آه کشان نگاهی به دور تا دور فضایی که داخلش قرار داشتم انداختم.
مسخره نبود !؟
بود...
من به خونه ی بخت نقل مکان نکردم.
من از اتاق خودم اومده بودم اتاق رو به رویی همین!
پدرام درحالی که پشت به من ایستاده بود مشغول درآوردن کتش شد و همزمان گفت:
-من روی کاناپه میخوابم تو روی تخت!
ابروهام به هم نزدیک شدن تا صورتم عبوس جلوه کنه.
این چیزی نبود که شنیدنش خوشایند باشه!
یک قدم جلو رفتم و گفتم:
-جدا ازهم !؟
قاطعانه جواب داد:
-صدالبته!
همچین چیزی رو نمیتونستم تحمل کنم خصوصا وقتی به این فکر میکردم که اگه جدا خوابیدنمون رو کسی از خانواده اش متوجه بشه ممکنه بشه یه سرنخ واسه رسیدن به نقطه ای که منتهی میشه به لو رفتن اعمال من!
همین دلایل و برهان ها مجابم کرد بگم:
- ولی من میخوام پیش تو بخوابم...هرجا تو بخوابی منم میخوام همونجا بخوابم!
حالا میخواد روی تخت باشه یا زمین یا حتی کاناپه!
چرخید سمتم.
کتش رو پرت کرد روی مبل وسط اتاق و حین شل کردن کرواتش با لحن بدی گفت:
-من با یه هرزه روی یه تخت نمیخوابم! اون کصشرهایی هم که قبل از این وصلت نامیمون و نامبارک توی همین اتاق بهت گفتم یادت بمونه و هرروز و هر ساعت باخودتومرورشون کن مارال ...
تو اینجایی نه به عنوان زن من ...تو رو من همونی میبینم که قبلا بهت گوشزد کردم!
کرواتش رو تو مشت مچاله کرد و انداخت روی زمین.
درست نزدیک پاهام.
غمگین تماشاش کردم و با حال زار و محزونی گفتم:
-بزار کنارهم بخوابیم اما دور...هان !؟ جدا بخوابیم شاید...شاید بفهمن...
سرش رو چرخوند سمتم و با لحن تندی گفت:
-چیه !؟ اینکارو نکنم خودکشی میکنی؟هان؟
تن به این یکی خواسته ات ندم خودتو نفله میکنی؟!هاااان!؟
چشمهامو با درماندگی روی هم فشردم و یه نفس عمیق کشیدم.
من چه جوری میتونستم اینهمه قساوت و بی رحمی رو تاب بیارم !؟
من لوس !
لبهامو روی هم فشردم و بعد آهسته زمزمه کردم:
" تو از محسن و میلاد هم بدتر شدی..."
ولی جدا من چطوری باید توی این شرایط دووم میاوردم؟
منی که فکر میکردم حتما تمام روزهایی که خونه ی پدری رنج کشیدم قراره خونه ی بختبا شرایط برعکسش رو به رو بشم !؟
نویسنده:نابی
➖دشمن عزیز
پشت سر پدرام وارد اتاقش شدم.
اتاقی که به خاطر من کمی دکوراسیونش یا نه بهتره بگم کمی وسیله هاش جا به جا و یا کم و اضاف شده بودن.
اتاقی که بزرگ و دلنشین بود اما ...اما نه برای منی که قرار بود اینجا مثل یه آدم اضافی زندگی رو به سر بیارم.
آدمی که قرار نیست لطف مردش نصیبش بشه!
من اونی بودم که مهر خیانت رو پیشونیش بود و شوهرش دیگه حتی حس تعهد هم بهش نداشت چه برسه به دوستت داشتن و عشق!
درو بستم و آه کشان نگاهی به دور تا دور فضایی که داخلش قرار داشتم انداختم.
مسخره نبود !؟
بود...
من به خونه ی بخت نقل مکان نکردم.
من از اتاق خودم اومده بودم اتاق رو به رویی همین!
پدرام درحالی که پشت به من ایستاده بود مشغول درآوردن کتش شد و همزمان گفت:
-من روی کاناپه میخوابم تو روی تخت!
ابروهام به هم نزدیک شدن تا صورتم عبوس جلوه کنه.
این چیزی نبود که شنیدنش خوشایند باشه!
یک قدم جلو رفتم و گفتم:
-جدا ازهم !؟
قاطعانه جواب داد:
-صدالبته!
همچین چیزی رو نمیتونستم تحمل کنم خصوصا وقتی به این فکر میکردم که اگه جدا خوابیدنمون رو کسی از خانواده اش متوجه بشه ممکنه بشه یه سرنخ واسه رسیدن به نقطه ای که منتهی میشه به لو رفتن اعمال من!
همین دلایل و برهان ها مجابم کرد بگم:
- ولی من میخوام پیش تو بخوابم...هرجا تو بخوابی منم میخوام همونجا بخوابم!
حالا میخواد روی تخت باشه یا زمین یا حتی کاناپه!
چرخید سمتم.
کتش رو پرت کرد روی مبل وسط اتاق و حین شل کردن کرواتش با لحن بدی گفت:
-من با یه هرزه روی یه تخت نمیخوابم! اون کصشرهایی هم که قبل از این وصلت نامیمون و نامبارک توی همین اتاق بهت گفتم یادت بمونه و هرروز و هر ساعت باخودتومرورشون کن مارال ...
تو اینجایی نه به عنوان زن من ...تو رو من همونی میبینم که قبلا بهت گوشزد کردم!
کرواتش رو تو مشت مچاله کرد و انداخت روی زمین.
درست نزدیک پاهام.
غمگین تماشاش کردم و با حال زار و محزونی گفتم:
-بزار کنارهم بخوابیم اما دور...هان !؟ جدا بخوابیم شاید...شاید بفهمن...
سرش رو چرخوند سمتم و با لحن تندی گفت:
-چیه !؟ اینکارو نکنم خودکشی میکنی؟هان؟
تن به این یکی خواسته ات ندم خودتو نفله میکنی؟!هاااان!؟
چشمهامو با درماندگی روی هم فشردم و یه نفس عمیق کشیدم.
من چه جوری میتونستم اینهمه قساوت و بی رحمی رو تاب بیارم !؟
من لوس !
لبهامو روی هم فشردم و بعد آهسته زمزمه کردم:
" تو از محسن و میلاد هم بدتر شدی..."
ولی جدا من چطوری باید توی این شرایط دووم میاوردم؟
منی که فکر میکردم حتما تمام روزهایی که خونه ی پدری رنج کشیدم قراره خونه ی بختبا شرایط برعکسش رو به رو بشم !؟
نویسنده:نابی