#پارت_۴۲۹
➖دشمن عزیز
به آرومی از روی زمین بلند شدم و مقابلش ایستادم تا حرفهاش رو بشنوم.
حرفهایی که ظاهرا شروطش برای ازدواج بود.
من چشمهام از گریه سرخ بود و اون از خشم!
چشم توی چشم که شدیم با لحن توهین آمیزی گفت:
-مهریه ی هزارتا سکه ای که قبلا باهم طی کرده بودیم رو کلا از کله ی پر از کِرمت بنداز دور!
مهریه ات میشه یه شاخ گل! فقط یه شاخه گل نه هیچ چیز اضافی دیگه.
یه شاخه گل که اگه دوباره خطا کردی یا زر مفت زدی پرت بشه توی صورتت و بی دردسر ردت کرد!
کلا خبری از تمام اون شرط و شروطهایی هم که قبلا گذاشتی نیست!
محض اطلاعت حتی خبری از خونه ای هم که پدرم بهمون پیشکش کرد هم نیست.
تو با من میای همینجا توی همین خونه و توی همین اتاق زندگی میکنی...
مکث کرد و خطاب به من بهت زده و هاج و واج مونده ادامه داد:
-نه اونقدری بهت اعتماد دارم که جای مستقل زندگی کنیم و نه حتی لایق اونطور زندگی ای هستی!
نه خبری از عشق و عاشقی و علاقه هست نه تفریح و بریز و بپاش و خرید و این چیزا!
دوران دست به سیاه و سفید نزدنت رو هم تمام بدون.
اومدی اینجا از نظر من عین یه کنیزی نه یه زن که لایق عشق و احترام.
هیچ تعهدی هم من بهت ندارم چون خودت خوب میدونی چرا دارم تن به این ننگ میدم.
به طور ولی مارال خانم پاکدامن اگه قبول میکنی مثل یه کلفت بیای تو این خونه و زندگی رو با من توی همین اتاق سر کنی باشه...من تورو میگیرم...
حاضری با این شرایط زن من بشی؟
وقتی حرف میزد کلمات رو با انزجار و رقت بی اندازه ای بیان میکرد.
حتی با نگاه هاش ئهم میفهموند چقدر براش کم ارزش و فاسد شدم!
و کلفت...مثل یه کلفت!
منی که اون تا سرحد جان دوست داشت و منی که حتی توی خونه ی خودمون هم دست به سیاه و سفید نمیزدم حالا گویا باید مثل یه کلفت توی همین خونه و توی همین اتاق روزگارمو باهاش سپری میکردم!
سخت بود...خیلی سخت...
عاجز و ملتمس لب زدم:.
-تورو خدا با من اینکارو نکن...
بی رحم...کاملا بی رحم صداش رو برد بالا و پرسید:
-فقط بک کلمه جواب بده...
آره یا نه...؟
چونه ام لرزید.
سرم رو کج کردم و مظلومانه گفتم:
-لااقل بریم توی اون خونه ای که پدرت بهمون هدیه داد.من کل جهازمو اونجا چیدم و...
حرفم رو قطع کرد و با تحکم پرسید:
-جواب سوال من یک کلمه اس..آره یا نه!؟
اگه پدرام منو نمیگرفت درنهایت پدرم بی سرو صدا مجبورم میکرد من به یکی از همدن پفیوزهایی که ارزش زن رو کمتر از یه حیوون میدونستن جواب بله بدم.
هرچند با ابن حرفهای پدرام اون هم حالا راجع به من همین تصور رو داشت.
اما....
اما من واقعا چاره ی دیگه ای نداشتم.
هیچ چاره ای بنابراین درمانده و ناچار لب زدم:
-آره...قبول!
نفس عمیقی کشید و گفت:
-پس وسلام!
سلام قشنگام جهت اطلاعتون باید بگم که رمان کامل شده و تا اخر ماه با تخفیف ویژه به فروش میرسه برای اینکه این تخفیف شاملتون شه میتونین برین پیوی ادمین برای واریز مبلغ و دریافت رمان
ادمین پاسخگو👇❤️
@Laxtury_admin
➖دشمن عزیز
به آرومی از روی زمین بلند شدم و مقابلش ایستادم تا حرفهاش رو بشنوم.
حرفهایی که ظاهرا شروطش برای ازدواج بود.
من چشمهام از گریه سرخ بود و اون از خشم!
چشم توی چشم که شدیم با لحن توهین آمیزی گفت:
-مهریه ی هزارتا سکه ای که قبلا باهم طی کرده بودیم رو کلا از کله ی پر از کِرمت بنداز دور!
مهریه ات میشه یه شاخ گل! فقط یه شاخه گل نه هیچ چیز اضافی دیگه.
یه شاخه گل که اگه دوباره خطا کردی یا زر مفت زدی پرت بشه توی صورتت و بی دردسر ردت کرد!
کلا خبری از تمام اون شرط و شروطهایی هم که قبلا گذاشتی نیست!
محض اطلاعت حتی خبری از خونه ای هم که پدرم بهمون پیشکش کرد هم نیست.
تو با من میای همینجا توی همین خونه و توی همین اتاق زندگی میکنی...
مکث کرد و خطاب به من بهت زده و هاج و واج مونده ادامه داد:
-نه اونقدری بهت اعتماد دارم که جای مستقل زندگی کنیم و نه حتی لایق اونطور زندگی ای هستی!
نه خبری از عشق و عاشقی و علاقه هست نه تفریح و بریز و بپاش و خرید و این چیزا!
دوران دست به سیاه و سفید نزدنت رو هم تمام بدون.
اومدی اینجا از نظر من عین یه کنیزی نه یه زن که لایق عشق و احترام.
هیچ تعهدی هم من بهت ندارم چون خودت خوب میدونی چرا دارم تن به این ننگ میدم.
به طور ولی مارال خانم پاکدامن اگه قبول میکنی مثل یه کلفت بیای تو این خونه و زندگی رو با من توی همین اتاق سر کنی باشه...من تورو میگیرم...
حاضری با این شرایط زن من بشی؟
وقتی حرف میزد کلمات رو با انزجار و رقت بی اندازه ای بیان میکرد.
حتی با نگاه هاش ئهم میفهموند چقدر براش کم ارزش و فاسد شدم!
و کلفت...مثل یه کلفت!
منی که اون تا سرحد جان دوست داشت و منی که حتی توی خونه ی خودمون هم دست به سیاه و سفید نمیزدم حالا گویا باید مثل یه کلفت توی همین خونه و توی همین اتاق روزگارمو باهاش سپری میکردم!
سخت بود...خیلی سخت...
عاجز و ملتمس لب زدم:.
-تورو خدا با من اینکارو نکن...
بی رحم...کاملا بی رحم صداش رو برد بالا و پرسید:
-فقط بک کلمه جواب بده...
آره یا نه...؟
چونه ام لرزید.
سرم رو کج کردم و مظلومانه گفتم:
-لااقل بریم توی اون خونه ای که پدرت بهمون هدیه داد.من کل جهازمو اونجا چیدم و...
حرفم رو قطع کرد و با تحکم پرسید:
-جواب سوال من یک کلمه اس..آره یا نه!؟
اگه پدرام منو نمیگرفت درنهایت پدرم بی سرو صدا مجبورم میکرد من به یکی از همدن پفیوزهایی که ارزش زن رو کمتر از یه حیوون میدونستن جواب بله بدم.
هرچند با ابن حرفهای پدرام اون هم حالا راجع به من همین تصور رو داشت.
اما....
اما من واقعا چاره ی دیگه ای نداشتم.
هیچ چاره ای بنابراین درمانده و ناچار لب زدم:
-آره...قبول!
نفس عمیقی کشید و گفت:
-پس وسلام!
سلام قشنگام جهت اطلاعتون باید بگم که رمان کامل شده و تا اخر ماه با تخفیف ویژه به فروش میرسه برای اینکه این تخفیف شاملتون شه میتونین برین پیوی ادمین برای واریز مبلغ و دریافت رمان
ادمین پاسخگو👇❤️
@Laxtury_admin