#پارت_۴۲۵
➖دشمن عزیز
پشت انگشتای لرزون و یخم رو زیر چشمهای تَرم کشیدم و یکی دو قدمی به سمتش رفتم.
حالم بد بود.
دمای بدنم بالا رفته بود.
از درون یخ بودم و از بیرون گرم اما این حال بد زمانی تا مرگ کشیده میشد که پدرام روی تصمیم جدید و جِدیش پافشاری بکنه!
زل زدم به چشمهاش و گفتم:
-اگه تو اینکارو بکنی اونا منو دو دستی تقدیم کسی میکنن که من کنارش هر لحظه احساس مرگ بهم دست بده!
شونه بالا انداخت و با بیتفاوت ترین حالت ممکن ،از اون نوع بدی که چنگ مینداخت به قلب و روح و روانم گفت:
-لیاقتت هم همینه!
سقاوتش قلبم رو تو سینه مچاله کرد و من با تصور هجمه های احتمالی دردسرهای حاصل از افتادن این جدایی احتمالی،بازهم ملتمس گفتم:
-من اشتباه کردم!
باهمون بیتفاوتی گفت:
-تو اشتباه نکردی،تو یه اشتباه رو چند بار تکرار کردی پس لایق بخشش نیستی!
از این اتاق و از این خونه بزن بیرون !
ملتمس،عاجز،خسته،نادم و هر اسم دیگه ای که بشه باهاش احوالم رو توصیف بکنم گفنم:
-با من اینکارو نکن پدرام. یه بار دیگه از اشتباه من بگذر...تو اگه منو پس بزنی من طاقت زندگی ای که اونا بهم تحمیل میکنن رو ندارم...ندارم پدرام...تورو قرآن همین یه بار ببخشم...
هیچ کدوم از اون حرفها ذره ای سرش اثر نگذاشت.
دستش رو به سمت تر دراز کرد و همچنان خشنتر،عصبی تر و بی رحم تر از قبل داد زد:
-برو بیرون...منو مجبور نکن به زور متوسل بشم! بزن بیرون مارال...من تورو نمیخوام!
نمیخوام با یه هرزه ی دوزاری عوضی مثل تو ازدواج کنم.
تو مفت هم گرونی مارال!
بَرو رو شاید داشته باشی اما غیرقابل اعتمادی!
همچین کسی رو نمیخوام...بزن به چاک چون حالم داره از بودن و دیدنت بهم میخوره!
با گریه داد زدم:
-تو ب.کارت منو گرفتی الان میخوای ردم کنی برم پی کارم؟نو نمیتونی اینکارو بکنی...نمیتونی...
چون اینو گفتم دست دراز شده اش به سمت در رو پایین آورد و پوزخند زنان و پوکر فیس به صورت خیس و پر عجزم خیره شد.
نویسنده: نابی
➖دشمن عزیز
پشت انگشتای لرزون و یخم رو زیر چشمهای تَرم کشیدم و یکی دو قدمی به سمتش رفتم.
حالم بد بود.
دمای بدنم بالا رفته بود.
از درون یخ بودم و از بیرون گرم اما این حال بد زمانی تا مرگ کشیده میشد که پدرام روی تصمیم جدید و جِدیش پافشاری بکنه!
زل زدم به چشمهاش و گفتم:
-اگه تو اینکارو بکنی اونا منو دو دستی تقدیم کسی میکنن که من کنارش هر لحظه احساس مرگ بهم دست بده!
شونه بالا انداخت و با بیتفاوت ترین حالت ممکن ،از اون نوع بدی که چنگ مینداخت به قلب و روح و روانم گفت:
-لیاقتت هم همینه!
سقاوتش قلبم رو تو سینه مچاله کرد و من با تصور هجمه های احتمالی دردسرهای حاصل از افتادن این جدایی احتمالی،بازهم ملتمس گفتم:
-من اشتباه کردم!
باهمون بیتفاوتی گفت:
-تو اشتباه نکردی،تو یه اشتباه رو چند بار تکرار کردی پس لایق بخشش نیستی!
از این اتاق و از این خونه بزن بیرون !
ملتمس،عاجز،خسته،نادم و هر اسم دیگه ای که بشه باهاش احوالم رو توصیف بکنم گفنم:
-با من اینکارو نکن پدرام. یه بار دیگه از اشتباه من بگذر...تو اگه منو پس بزنی من طاقت زندگی ای که اونا بهم تحمیل میکنن رو ندارم...ندارم پدرام...تورو قرآن همین یه بار ببخشم...
هیچ کدوم از اون حرفها ذره ای سرش اثر نگذاشت.
دستش رو به سمت تر دراز کرد و همچنان خشنتر،عصبی تر و بی رحم تر از قبل داد زد:
-برو بیرون...منو مجبور نکن به زور متوسل بشم! بزن بیرون مارال...من تورو نمیخوام!
نمیخوام با یه هرزه ی دوزاری عوضی مثل تو ازدواج کنم.
تو مفت هم گرونی مارال!
بَرو رو شاید داشته باشی اما غیرقابل اعتمادی!
همچین کسی رو نمیخوام...بزن به چاک چون حالم داره از بودن و دیدنت بهم میخوره!
با گریه داد زدم:
-تو ب.کارت منو گرفتی الان میخوای ردم کنی برم پی کارم؟نو نمیتونی اینکارو بکنی...نمیتونی...
چون اینو گفتم دست دراز شده اش به سمت در رو پایین آورد و پوزخند زنان و پوکر فیس به صورت خیس و پر عجزم خیره شد.
نویسنده: نابی