#پارت_۳۹۶
➖دشمن عزیز
باید اعتراف کنم ممنون پدرام بودم که باز هم به روش خودش یه جنگ بزرگ رو ختم به خیر کرد!
و اگه نبود چه بلایی سر من می آوردن !؟
قطعا میکشتنم!
شکی در اینباره وجود نداشت که دست به این
کار میزدن!
بابا حاجی که پر واضح بود دیگه حتی دلش نمیخواست به صورتم یه نگاه ساده و گذری هم بندازه ،دستی به ريشش کشید و گفت:
-این دختر خیلی وقت به من یکی ثابت کرده وصله ی ناجور و تخم بی بسم اللهِ...
مکث کرد و همزمان با پایین کشیدن آستینهای لباسش که به خاطر گرفتن وضو تا بالا ی آرنجش تاشون کرده بود ادامه داد:
-مرگ این دختر حلاله ولی از اونجایی که پسفردا عروسی محسن هست حق رو به ثریا میدم...
میلاد که همچنان عصبی و کفری بود معترضانه گفت:
-ولی آقاجون...نمیشه که....
دست بابا حاجی که بالا رفت دهن میلاد بسته شد.
نفس عمیقی کشید و گفت:
-نباید به خاطر این نمک به حروم عروسی محسن بهم بخوره و انگشت نما بشیم!
علی الحساب قائله رو جمع کنید تا وقتی که پدرام دست این دخترو بگیره و برای همیشه از اینجا ببره که چشم ما به چشمش نیفته...که به همین وضو و جامهر پهن شده قسم بحث، بحث آبرو نبود خودم با دستهام توی حیاط همین خونه چالش میکردم!
بابا حرفهاش رو که زد شروع کرد زیر لب ذکر گفتن و قدم زنان سمت جانمازمش رفت.
وقتی صدای الله اکبر گفتنش توی فضا پیچید
مامان دوباره دست پدرامو گرفت و پچ پچ کنان گفت:
-ما خجالت زده ی تو و طوبی خانم و حاجی آقا هستیم.
از خطای دخترم بگذر عزیز دل ثریا...نور چشمم...
ما شرمندتیم...خجالت زده ایم توی روت...
پدرام یه نفس عمیق کشید و آهسته گفت:
-دشمنت شرمنده ثریا خانم!
مامان دست نوازشی به روی کمر پدرام کشید و برای ابن که من رو همچنان از رونق نندازه گفت:
-مارال من هم خوشگل هم خوش هیکل هم کدبانو...یه شکری خورد که ایشالله از این به بعد مزه اش نمیکنه!
به حرمت احساس بینتون خطاش رو نادیده بگیر.
الانم ببرش بالا توی اتاقش...ببرش من براتون یه چیزی میارم بخورین!
پدرام با آه آرومی سری تکون داد وبعدهم اومد سمت من.
دستش رو به سمتم گرفت و گفت:
-بلند شو....بلندشو یه آبی به دست و صورتت بزن...
دستمو زیر بینیم گرفتم و انگشتهامو توی دستش گذاشتم.
کمک کرد از جا بلند بشم و حتی خودش تا سرویس همراهیم کرد تا آبی به دست و صورت خونیم بزنم...
➖دشمن عزیز
باید اعتراف کنم ممنون پدرام بودم که باز هم به روش خودش یه جنگ بزرگ رو ختم به خیر کرد!
و اگه نبود چه بلایی سر من می آوردن !؟
قطعا میکشتنم!
شکی در اینباره وجود نداشت که دست به این
کار میزدن!
بابا حاجی که پر واضح بود دیگه حتی دلش نمیخواست به صورتم یه نگاه ساده و گذری هم بندازه ،دستی به ريشش کشید و گفت:
-این دختر خیلی وقت به من یکی ثابت کرده وصله ی ناجور و تخم بی بسم اللهِ...
مکث کرد و همزمان با پایین کشیدن آستینهای لباسش که به خاطر گرفتن وضو تا بالا ی آرنجش تاشون کرده بود ادامه داد:
-مرگ این دختر حلاله ولی از اونجایی که پسفردا عروسی محسن هست حق رو به ثریا میدم...
میلاد که همچنان عصبی و کفری بود معترضانه گفت:
-ولی آقاجون...نمیشه که....
دست بابا حاجی که بالا رفت دهن میلاد بسته شد.
نفس عمیقی کشید و گفت:
-نباید به خاطر این نمک به حروم عروسی محسن بهم بخوره و انگشت نما بشیم!
علی الحساب قائله رو جمع کنید تا وقتی که پدرام دست این دخترو بگیره و برای همیشه از اینجا ببره که چشم ما به چشمش نیفته...که به همین وضو و جامهر پهن شده قسم بحث، بحث آبرو نبود خودم با دستهام توی حیاط همین خونه چالش میکردم!
بابا حرفهاش رو که زد شروع کرد زیر لب ذکر گفتن و قدم زنان سمت جانمازمش رفت.
وقتی صدای الله اکبر گفتنش توی فضا پیچید
مامان دوباره دست پدرامو گرفت و پچ پچ کنان گفت:
-ما خجالت زده ی تو و طوبی خانم و حاجی آقا هستیم.
از خطای دخترم بگذر عزیز دل ثریا...نور چشمم...
ما شرمندتیم...خجالت زده ایم توی روت...
پدرام یه نفس عمیق کشید و آهسته گفت:
-دشمنت شرمنده ثریا خانم!
مامان دست نوازشی به روی کمر پدرام کشید و برای ابن که من رو همچنان از رونق نندازه گفت:
-مارال من هم خوشگل هم خوش هیکل هم کدبانو...یه شکری خورد که ایشالله از این به بعد مزه اش نمیکنه!
به حرمت احساس بینتون خطاش رو نادیده بگیر.
الانم ببرش بالا توی اتاقش...ببرش من براتون یه چیزی میارم بخورین!
پدرام با آه آرومی سری تکون داد وبعدهم اومد سمت من.
دستش رو به سمتم گرفت و گفت:
-بلند شو....بلندشو یه آبی به دست و صورتت بزن...
دستمو زیر بینیم گرفتم و انگشتهامو توی دستش گذاشتم.
کمک کرد از جا بلند بشم و حتی خودش تا سرویس همراهیم کرد تا آبی به دست و صورت خونیم بزنم...