#پارت_۳۳۳
➖دوست برادرم
هیچوقت خودم رو تا بهاین اندازه بهم ریخته ندیده بودم.
اینقدر مفلوک و داغون!
اینقدر ذلیل و بیچاره...
من تازه داشتم دوست داشتن و دوست داشته شدن رو تجربه و مزه مزه میکردم.
تازه داشتم ازش لذت میبرم آخه چرا هنوز شروع نشده ،واسه من این خوشی ها در حال اتمام بود ؟
خدا بی انصاف بود یا روزگار یا وحید؟
کدومشون؟!
کلاه سیاهم رنگم رو سر کردم و با پوشیدن پالتو و برداشتن کیفم دویدم سمت در.
بغضی توی گلوم گیر کرده بود که تا هق هق نمیکردم گریبانم رو ول نمیکرد!
وحید دنبالم اومد و نرسیده به در از پشت سر با همون لحن نسبتا متاسفش گفت:
-نگار...چند وقت دیگه من یه مقدار پول میریزم به حسابت...یه آدرس هم برات میفرستم...هماهنگ شده اس... میری پیش پزشک زنانی که ...بکارتتو دوباره برات ترمیم کنه!
از دوستای قدیمیمه...در موردت باهاش صحبت کردن اینجوری واسه آینده ات هم مشکلی پیش نمیاد...
دستگیره رو توی مشت فشردم و دندونامو با نفرت روی هم سابیدم.
چرا زندگی دنده عقب نداشت ؟
چرا آدمیزاد اونقدر واسه خدا عزیز نبود که که وقتی میخواد دست به بزرگترین خطا و حماقت زندگیش بزنه نفسشون قطع کنه!؟
وَلله که مردن به ادامه ی یه زندگی سراسر اشتباه ارجحیت داشت!
خشمگین و دلشکسته پرسیدم:
-من واقعا واسه تو چی بودم وحید ؟!
واقعا چی بودم !؟
بازی ؟
شوخی !؟
آهسته و توجیه گرانه جواب داد:
-هیچکدوم....من فقط ادمی ام که غرق در مشکلات بسیاریه و اینجا جاش نیست.
باید بره...همین!
تو هم اینارو الان میدونستی بهتر از این بودکه معطل من بشی...
پوزخندی زدم و پرسیدم:
-اگه یه دختر پولدار د ثروتمند بودم هم همین حرفهارو میگفتی؟
ولم میکردی و میرفتی پی کار خودت ؟!هان؟
نه!
اینکارو نمیکردی...
تک از من ساده گذشتی چون واسه ات کم اهمیتم
چون مثل بقیه دوست دخترات پولدار نیستم...
و متاسفم واسه خودم که اینارو میدونم و هنوزم دوست دارم!
کمی عصبانی شد و با لحن بد اما آرومی گفت:
مزخرف نگو نگار...من همه چی رو واست توضیح دادم...
چشمهامو بازو بسته کردم و با صدایی که هم لرزش داشت هم بغض به عنوان حرف آخر گفتم:
-امیدوارم از این بعد شبارو راحت بخوابی...
پولتم بذار جیبت لنگ نمونی.
من بابت چیزی که با میل خودم انجام دادم پول نمیگیرم...
پای کاری که کردم می مونم...تا تهش...
من مثل تو آدم نیمه راه نیستم...نیستم!
درو باز کردم و خیلی زود از اونجا زدم بیرون اما یه چیزی رو جا گذاشتم.
یه چیزی به اسم "دل"...یا شاید روح یا احساس یا میل و امید به زندگی!
راه میرفتم و اشک میریختم و لحظه های زیادی رو واسه خودم مرور میکردم.
تمام ثانیه هایی که با وحید گذرونده بودم.
تمام حرفهایی که باهاش رد و بدل کرده بودم.
چطور دلش میومد بدون من بره !؟
چطور؟
تمام اون ساعتهایی که دل خوش کرده بودم میتونم امروز کنار وحید بگذرونم رو مثل آواره هاتوی خیابون گذروندم.
گریه کنان...
محزون...
مفلوک...
دلم میخواست برگردم خونه و تمام باقیمانده عمرمو توی اتاقم بگذرونم اما هربار که یاد نگاه و لحن جدی عماد پیروزفر میفتادم به این نتیجه می رسیدم حتی توی اون وضعیت هم مجبورم برم سراغ اون لعنتی...
نویسنده:نابی
➖دوست برادرم
هیچوقت خودم رو تا بهاین اندازه بهم ریخته ندیده بودم.
اینقدر مفلوک و داغون!
اینقدر ذلیل و بیچاره...
من تازه داشتم دوست داشتن و دوست داشته شدن رو تجربه و مزه مزه میکردم.
تازه داشتم ازش لذت میبرم آخه چرا هنوز شروع نشده ،واسه من این خوشی ها در حال اتمام بود ؟
خدا بی انصاف بود یا روزگار یا وحید؟
کدومشون؟!
کلاه سیاهم رنگم رو سر کردم و با پوشیدن پالتو و برداشتن کیفم دویدم سمت در.
بغضی توی گلوم گیر کرده بود که تا هق هق نمیکردم گریبانم رو ول نمیکرد!
وحید دنبالم اومد و نرسیده به در از پشت سر با همون لحن نسبتا متاسفش گفت:
-نگار...چند وقت دیگه من یه مقدار پول میریزم به حسابت...یه آدرس هم برات میفرستم...هماهنگ شده اس... میری پیش پزشک زنانی که ...بکارتتو دوباره برات ترمیم کنه!
از دوستای قدیمیمه...در موردت باهاش صحبت کردن اینجوری واسه آینده ات هم مشکلی پیش نمیاد...
دستگیره رو توی مشت فشردم و دندونامو با نفرت روی هم سابیدم.
چرا زندگی دنده عقب نداشت ؟
چرا آدمیزاد اونقدر واسه خدا عزیز نبود که که وقتی میخواد دست به بزرگترین خطا و حماقت زندگیش بزنه نفسشون قطع کنه!؟
وَلله که مردن به ادامه ی یه زندگی سراسر اشتباه ارجحیت داشت!
خشمگین و دلشکسته پرسیدم:
-من واقعا واسه تو چی بودم وحید ؟!
واقعا چی بودم !؟
بازی ؟
شوخی !؟
آهسته و توجیه گرانه جواب داد:
-هیچکدوم....من فقط ادمی ام که غرق در مشکلات بسیاریه و اینجا جاش نیست.
باید بره...همین!
تو هم اینارو الان میدونستی بهتر از این بودکه معطل من بشی...
پوزخندی زدم و پرسیدم:
-اگه یه دختر پولدار د ثروتمند بودم هم همین حرفهارو میگفتی؟
ولم میکردی و میرفتی پی کار خودت ؟!هان؟
نه!
اینکارو نمیکردی...
تک از من ساده گذشتی چون واسه ات کم اهمیتم
چون مثل بقیه دوست دخترات پولدار نیستم...
و متاسفم واسه خودم که اینارو میدونم و هنوزم دوست دارم!
کمی عصبانی شد و با لحن بد اما آرومی گفت:
مزخرف نگو نگار...من همه چی رو واست توضیح دادم...
چشمهامو بازو بسته کردم و با صدایی که هم لرزش داشت هم بغض به عنوان حرف آخر گفتم:
-امیدوارم از این بعد شبارو راحت بخوابی...
پولتم بذار جیبت لنگ نمونی.
من بابت چیزی که با میل خودم انجام دادم پول نمیگیرم...
پای کاری که کردم می مونم...تا تهش...
من مثل تو آدم نیمه راه نیستم...نیستم!
درو باز کردم و خیلی زود از اونجا زدم بیرون اما یه چیزی رو جا گذاشتم.
یه چیزی به اسم "دل"...یا شاید روح یا احساس یا میل و امید به زندگی!
راه میرفتم و اشک میریختم و لحظه های زیادی رو واسه خودم مرور میکردم.
تمام ثانیه هایی که با وحید گذرونده بودم.
تمام حرفهایی که باهاش رد و بدل کرده بودم.
چطور دلش میومد بدون من بره !؟
چطور؟
تمام اون ساعتهایی که دل خوش کرده بودم میتونم امروز کنار وحید بگذرونم رو مثل آواره هاتوی خیابون گذروندم.
گریه کنان...
محزون...
مفلوک...
دلم میخواست برگردم خونه و تمام باقیمانده عمرمو توی اتاقم بگذرونم اما هربار که یاد نگاه و لحن جدی عماد پیروزفر میفتادم به این نتیجه می رسیدم حتی توی اون وضعیت هم مجبورم برم سراغ اون لعنتی...
نویسنده:نابی