🌺🌿🍃🌺🌿🍃🌺🌿🍃
🌿
🌱
⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩
#مهمانی_شبانه
✨✨من #سوگل هستم ۲٠سالمه دوسال پیش عروسی دختر عمم بود عروسی مختلط بود حجابم آزاد یهو از دور چشم تو چشم با یه پسری شدم ومحو نگاهش شدم دلم لرزید،یهو سریع رومو برگردوندم تا متوجه نگاهم نشه، نمیدونستم اسمش چیه فقط میدونستم فامیلای دختر عمم هست، موقع رقص تانگو عروس و داماد بود و همه چراغ ها خاموش بود و فقط چند تا چراغ رقص نور روشن بود، و همه محو تماشای عروس و داماد بودن که یکدفعه وسط جمعیت دیدم یواشکی یکی دستمو گرفت،کشیدم کنار، سرمو که برگرداندم دیدم.......
همون پسره هست، یواشکی گفت #آرش هستم این شمارمه خوشحال میشم توهم زنگ بزنی خودتو بهم معرفی کنی، اون موقع تعجب کردم چون فک کردم متوجه نگاهم نشده،
چند روز گذشت و فکر میکردم تا چجوری بهش پیام بدم خجالت میکشیدم، پیام دادم من سوگلم همونی که توعروسی شمارتو بهم دادی
باهام خیلی معمولی برخورد کرد انگار چند ساله منو میشناسه هرچی حرف میزد دلم می لرزید و بیشتر عاشقش میشدم من ۱۸سالم بود و اون ۲۴سال، چشماش سبز بود ومن غرق چشماش میشدم، پوستش سفید و یکم ته ریش داشت و موهاش خرمایی بود!
چند روز بعد باهم کافه قرار گذاشتیم تو کافه دستمو میگرفت از خجالت دستمو میکشیدم
برام کادو گرفته بود یه گردنبند نقره ضربان قلب، بهم گفت اینو هدیه میدم به تو عشقم که شدی ضربان قلبم، جات توی قلبمه...
ما تا چند ماه باهم بودیم، دیر به دیربیرون قرار میزاشتیم تا همدیگرو ببینیم، چند وقت که گذشت یه روز مامانم بهم گفت:(یه پسری هست ۲۴سالشه پسر خیلی خوبیه مادرش ازت خوشش اومده زنگ زده خونه،منم قبول کردم بیان خواستگاری) نمیدونم چرا مامانم انقدر اصرار داشت و دلش میخواست زن اون بشم، خلاصه به اصرار های مامانم اومدن خواستگاری،ولی من گفتم یه بهونه جور میکنم که ردشون کنم،روز بعداومدن خواستگاری زنگ رو که زدن، وقتی وارد خونمون شدن دیدم 😍😍#آرشِ شوکه شدم، نمیدونستم چی بگم بعد که رفتیم باهم صحبت کنیم ازش پرسیدم تو کجا اینجا کجا، گفت:(یادته تو کافه بهت گفتم یه سوپرایزی برات دارم بعدا میفهمی،این بود) حرفامونو که زدیم رفتیم بیرون و همه چی اوکی که شد هفته ی بعد عقد کردیم. والان ثمره ی عشقمون یه دختر یکساله سفید پوست وچشم سبز با موهای خرمایی 🥰🥰
ممنون که وقت گذاشتید و تا آخــر داستان رو خوندید❤️
❌کپی بنر و ریز از این داستان ممنوع❌
╔═•══❖•ೋ°
🅰 @dastanvpand1
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ•🌺ೋ•ೋ°
🌿
🌱
⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩
#مهمانی_شبانه
✨✨من #سوگل هستم ۲٠سالمه دوسال پیش عروسی دختر عمم بود عروسی مختلط بود حجابم آزاد یهو از دور چشم تو چشم با یه پسری شدم ومحو نگاهش شدم دلم لرزید،یهو سریع رومو برگردوندم تا متوجه نگاهم نشه، نمیدونستم اسمش چیه فقط میدونستم فامیلای دختر عمم هست، موقع رقص تانگو عروس و داماد بود و همه چراغ ها خاموش بود و فقط چند تا چراغ رقص نور روشن بود، و همه محو تماشای عروس و داماد بودن که یکدفعه وسط جمعیت دیدم یواشکی یکی دستمو گرفت،کشیدم کنار، سرمو که برگرداندم دیدم.......
همون پسره هست، یواشکی گفت #آرش هستم این شمارمه خوشحال میشم توهم زنگ بزنی خودتو بهم معرفی کنی، اون موقع تعجب کردم چون فک کردم متوجه نگاهم نشده،
چند روز گذشت و فکر میکردم تا چجوری بهش پیام بدم خجالت میکشیدم، پیام دادم من سوگلم همونی که توعروسی شمارتو بهم دادی
باهام خیلی معمولی برخورد کرد انگار چند ساله منو میشناسه هرچی حرف میزد دلم می لرزید و بیشتر عاشقش میشدم من ۱۸سالم بود و اون ۲۴سال، چشماش سبز بود ومن غرق چشماش میشدم، پوستش سفید و یکم ته ریش داشت و موهاش خرمایی بود!
چند روز بعد باهم کافه قرار گذاشتیم تو کافه دستمو میگرفت از خجالت دستمو میکشیدم
برام کادو گرفته بود یه گردنبند نقره ضربان قلب، بهم گفت اینو هدیه میدم به تو عشقم که شدی ضربان قلبم، جات توی قلبمه...
ما تا چند ماه باهم بودیم، دیر به دیربیرون قرار میزاشتیم تا همدیگرو ببینیم، چند وقت که گذشت یه روز مامانم بهم گفت:(یه پسری هست ۲۴سالشه پسر خیلی خوبیه مادرش ازت خوشش اومده زنگ زده خونه،منم قبول کردم بیان خواستگاری) نمیدونم چرا مامانم انقدر اصرار داشت و دلش میخواست زن اون بشم، خلاصه به اصرار های مامانم اومدن خواستگاری،ولی من گفتم یه بهونه جور میکنم که ردشون کنم،روز بعداومدن خواستگاری زنگ رو که زدن، وقتی وارد خونمون شدن دیدم 😍😍#آرشِ شوکه شدم، نمیدونستم چی بگم بعد که رفتیم باهم صحبت کنیم ازش پرسیدم تو کجا اینجا کجا، گفت:(یادته تو کافه بهت گفتم یه سوپرایزی برات دارم بعدا میفهمی،این بود) حرفامونو که زدیم رفتیم بیرون و همه چی اوکی که شد هفته ی بعد عقد کردیم. والان ثمره ی عشقمون یه دختر یکساله سفید پوست وچشم سبز با موهای خرمایی 🥰🥰
ممنون که وقت گذاشتید و تا آخــر داستان رو خوندید❤️
❌کپی بنر و ریز از این داستان ممنوع❌
╔═•══❖•ೋ°
🅰 @dastanvpand1
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ•🌺ೋ•ೋ°