هوما ز زهاد ندیدیم و شد ایامی چند
جز که با دانه و بیدانه همی دامی چند
مرو از راه و مشو غره اگر اهل دلی
بینی ار جمع بر این قوم بود عامی چند
گام بیحصر شوی دور ز منزلگه یار
در طلب گر سوى این در بنهی گامی چند
عاشقانرا چه غم از سرزنش واعظ و شیخ
چه محل سوختگان را سخن خامی چند
گر که با صدق و ارادت بخرابات روی
بینی ای کامطلب، کام ز ناکامی چند
با که این قصه توان گفت که من یافتهام
نیکنامی همه از صحبت بدنامی چند
نتوانی که کشی بار غم عشق به شوق
تا که در مجلس رندان نکشی جامی چند
مهربانست بما دوست نگيرد بر ما
رفت در غفلت اگر صبح و اگر شامی چند
بگذر ای جلوه ازین مرحله که نیست بجز
حاصل این سخنان شورش و دشنامی چند
• میرزا ابوالحسن جلوه طابثراه
@zonnoun