#تجانس🪐
#پارت۳۶۶✨
#زیبا_سلیمانی
« تو رو نفس میکشم»
صبح وقتی چشمانش را باز کرده بود که نور خورشید سمجوار خودش را به او رسانده بود و خواب خوشش را برهم زده بود اما خواب شیرینش انگار در بیداری داشت ادامه پیدا میکرد که با باز شدن چشمانش لب آوا چسبید به لبش و او را سخت بوسید. این نفسهای که هر روز صبح به او نوید بیداری و زندگی را میدادند اوج نیاز او از دنیا و متعلقاتش به حساب میآمد که حالا رنگ واقعیت گرفته بود.. طرهی موی آوا که روی صورتش ریخته میشد، صدای قهقهی خندههایش که خانه را پر میکرد تار و کدر میشود تمام خاطراتش از پنجرهی که سالها پشت آن ایستاده بود تا خانواده یک جا و یک روز به سراغش بیایید. صبحانه و میزِ چیده شدهاش در همین شش روز شروع زندگی مشترکشان دلش را به بازی میگرفت. دست میانداخت دور تن آوا و یک دل سیر خودش را به عطر گیسوان او مهمان میکرد. بوسههاش از روی مو و گردن آوا شروع میشدن و عشق نبض خاطرهها را به دست میگرفت. حالا نیم ساعتی بود که آوا رفته بود خانهی پدر و مادرش تا کمی از وسایلهای جاماندهاش را بیاورد که شب عازم بودند به شهری که گرمایش برای او یادآور خاطرات تلخ و شیرینی بود که شاید یک روزی او را تا پای مرگ کشانده بود. اگرچه حالا تجربه، کولهبارِ زندگیش بود و شجاعت دستآورد آن روزهای تلخ. میز را مرتب کرد و ظرفها را توی سینک گذاشت. صدای موبایلش بلند شد. همانطور که دست کشها سبز رنگ را به دستش میکرد گوشی را روی اسپیکر زد و گذاشت کنار سینک. کوتاه حال و احوال پرسی کرد و بعد به آنور خطی گفت:
ـ عصر میام بهت سر میزنم حالا.
ـ تا عصر خیلی مونده الان بگو؟!
مایع ظرفشویی را برداشت و روی اسکاچ ریخت.
ـ زنگ زد آوا بهش. رد تماس داد پوفیوز.
مهران عجولانه پرسید:
ـ خب؟
#پارت۳۶۶✨
#زیبا_سلیمانی
« تو رو نفس میکشم»
صبح وقتی چشمانش را باز کرده بود که نور خورشید سمجوار خودش را به او رسانده بود و خواب خوشش را برهم زده بود اما خواب شیرینش انگار در بیداری داشت ادامه پیدا میکرد که با باز شدن چشمانش لب آوا چسبید به لبش و او را سخت بوسید. این نفسهای که هر روز صبح به او نوید بیداری و زندگی را میدادند اوج نیاز او از دنیا و متعلقاتش به حساب میآمد که حالا رنگ واقعیت گرفته بود.. طرهی موی آوا که روی صورتش ریخته میشد، صدای قهقهی خندههایش که خانه را پر میکرد تار و کدر میشود تمام خاطراتش از پنجرهی که سالها پشت آن ایستاده بود تا خانواده یک جا و یک روز به سراغش بیایید. صبحانه و میزِ چیده شدهاش در همین شش روز شروع زندگی مشترکشان دلش را به بازی میگرفت. دست میانداخت دور تن آوا و یک دل سیر خودش را به عطر گیسوان او مهمان میکرد. بوسههاش از روی مو و گردن آوا شروع میشدن و عشق نبض خاطرهها را به دست میگرفت. حالا نیم ساعتی بود که آوا رفته بود خانهی پدر و مادرش تا کمی از وسایلهای جاماندهاش را بیاورد که شب عازم بودند به شهری که گرمایش برای او یادآور خاطرات تلخ و شیرینی بود که شاید یک روزی او را تا پای مرگ کشانده بود. اگرچه حالا تجربه، کولهبارِ زندگیش بود و شجاعت دستآورد آن روزهای تلخ. میز را مرتب کرد و ظرفها را توی سینک گذاشت. صدای موبایلش بلند شد. همانطور که دست کشها سبز رنگ را به دستش میکرد گوشی را روی اسپیکر زد و گذاشت کنار سینک. کوتاه حال و احوال پرسی کرد و بعد به آنور خطی گفت:
ـ عصر میام بهت سر میزنم حالا.
ـ تا عصر خیلی مونده الان بگو؟!
مایع ظرفشویی را برداشت و روی اسکاچ ریخت.
ـ زنگ زد آوا بهش. رد تماس داد پوفیوز.
مهران عجولانه پرسید:
ـ خب؟