انتهاج ۱۰۹
با این فکر ها دراز کشیدم و گوشیم رو چک کردم. رهام پیام داده بود
- سلام. چه خبر!؟ فردا ۴ میام دنبالت!
براش نوشتم
- سلام. خبری نیست، واقعا شام و ویلای دوستت قراره بریم؟! لباس بردارم!؟
رهام نوشت
- آره! لباس هایی که برمیداری بهم عکس بده ببینم خوبه یا نه! مایو هم بردار ویلای دوستم استخر داره!
ابروهام بالا پرید و مردد نوشتم
- مایو واقعی!؟
رهام نوشت
- مگه مایو غیر واقعی هم داریم!؟
- آخه مایو استخر من دو تیکه است! اگر دور هم بخوایم بریم تو استخر من سختمه!
رهام نوشت
- آها! نه منم دوست ندارم تو با بیکینی جلو دوستام بگردی! اونم الان ! فردا یه فکری براش میکنیم. لباس زیر و تاپ و شلوارک به تعداد کافی بیار!
براش نوشتم
- تعداد کافی یعنی چندتا!؟ تاپ و شلوارک های من راحتی خونه است رهام!
رهام نوشت
- منظورت چیه!؟
تنم یه تاپ و شلوارک بود. کلا اینجور لباس ها زیاد نداشتم! بلند شدم از خودم تو آینه عکس گرفتم و گفتم
- منظورم اینه!
تاپم سفید بود و روش یه آب نبات بنفش کشیده شده بود. شلوارک بنفش بود و تا وسط زانو هام میرسید. کلی زبون روش کشیده شده بود.
دوباره برق رو خاموش کردم خزیدم زیر پتو. دیدم رهام نوشته
- عاشقتم نیکو! اینا که بچگونه است! نه خونگی! اصلا حواسم نبود لباس های تو این مدلیه! فردا میام دنبالت بریم خرید!
براش نوشتم باشه .
هرچند قلبم سنگینی میکرد.
سال پیش یکی از بچه های کلاسمون با پسر عموش عقد کرد ، خیلی خوشحال بود چون چند سال بود همو میخواستن. ما پشت سرش حرف میزدیم که تو این دوره و زمونه کی تو این سن ازدواج میکنه! پس کی زندگی کنیم ، تجربه کنیم!؟ اونوقت حالا خودم درگیر این قضیه شدم.
فکر به درد و دل با دوستام رو گذاشتم کنار. هرچی بگم بعد قضاوت میشم. همه میفهمن پدر و مادر خودم چه اخلاق های قرون وسطایی دارن!
حرف زدنم با هر کسی مثل تف سر بالاست تو زندگی خودم.
با این فکر ها خوابیدم. اما خواب رابطه از عقبی که با رهام داشتم رو میدیدم. نیمه شب بیدار شدم و واقعا پشتم درد میکرد.
یه مسکن خوردم و از کرمی که رهام داده بود زدم به پاهام، دوباره خوابیدم.
صبح با غر غر مامان بیدار شدم که تو میخوای بری سر خونه خودت اما تا لنگ ظهر خوابی! فردا مادر میشی نمیتونی زندگیت رو جمع کنی!
قشنگ از لحظه ای که چشم باز میکردم میتونست حالم رو خراب کنه! با کلافگی گفتم
- فعلا نمیخوام بشم!
رفتم سرویس و مامان از پشت سرم گفت
- آره یه سال صبر کن بعد!
عصبی داد زدم
- درسم تموم شه بعد!
در رو کوبیدم اما تا اومدم از سرویس بیرون مامان شروع کرد که رهام وقت خوشگذرونی کردنش گذشته و مسلما بچه میخواد. بچه رو بیار جات محکم شه، بچه بیاد فلان میشه!
هر چی سکوت کردم بی فایده بود
آخر با مامان دعوا کردم که من خودم بچه ام چرا هی این حرف هارو میزنی! یکم از دانشگاهم بگو ، از سر کار رفتنم!
مامان هم با من دعوا کرد که آدم باید مسیر زندگیش رو قبول کنه یکی مورد خوب میاد شوهر میکنه یکی مورد نمیاد میره دانشگاه و اونجا ازدواج میکنه یا باز نیومد کسی درس میخونه و کار میکنه!
اعتقاد مامان این بود وقتی نیاز مالی نیست زن نباید کار کنه یا در حد استقلال مالی یه کار سبک انجام بده!
حالا اینکه من دوست دارم کار کنم و معماری شغل مورد علاقه منه اصلا براش قابل هضم نبود.
در نهایت این من بودم که اشکم در اومد و رفتم تو اتاق...
بابا برای نهار اومد اما من قهر بودم نهار نخوردم. مامان هم اصرار نکرد انگار دوست داشت قهر بمونم!
یه کوله برداشتم و چند دست لباس زیر و لباس برداشتم. با لوازم آرایش و شارژر و این جور چیز ها. به خودم قول دادم مامان اومد خواست بگرده جلوش وایسم.
ساعت ۳ بود که مامان تقه ای زد به در و بدون اینکه منتظر جواب من بمونه اومد تو!
خوشگل ها برای خوندن ادامه ۲ راه هست
#رایگان میتونید ۳۰۰ پارت جلو تر بیاید اینستاگرام بقیه رو بخونید
https://www.instagram.com/zendegibanafsh
یا اگر دوست داشتید بیاید #فایل_کامل ۲۲۰۰ صفحه رمان رو همین الان تو باغ استور بخونید.
اول اپلیکیشن از کانالش نصب کنید👇
فایل نصبی برنامه تو کانالش پین شده👇💜
@BaghStore_app
سایت هم دارن
https://www.Baghstore.net
با این فکر ها دراز کشیدم و گوشیم رو چک کردم. رهام پیام داده بود
- سلام. چه خبر!؟ فردا ۴ میام دنبالت!
براش نوشتم
- سلام. خبری نیست، واقعا شام و ویلای دوستت قراره بریم؟! لباس بردارم!؟
رهام نوشت
- آره! لباس هایی که برمیداری بهم عکس بده ببینم خوبه یا نه! مایو هم بردار ویلای دوستم استخر داره!
ابروهام بالا پرید و مردد نوشتم
- مایو واقعی!؟
رهام نوشت
- مگه مایو غیر واقعی هم داریم!؟
- آخه مایو استخر من دو تیکه است! اگر دور هم بخوایم بریم تو استخر من سختمه!
رهام نوشت
- آها! نه منم دوست ندارم تو با بیکینی جلو دوستام بگردی! اونم الان ! فردا یه فکری براش میکنیم. لباس زیر و تاپ و شلوارک به تعداد کافی بیار!
براش نوشتم
- تعداد کافی یعنی چندتا!؟ تاپ و شلوارک های من راحتی خونه است رهام!
رهام نوشت
- منظورت چیه!؟
تنم یه تاپ و شلوارک بود. کلا اینجور لباس ها زیاد نداشتم! بلند شدم از خودم تو آینه عکس گرفتم و گفتم
- منظورم اینه!
تاپم سفید بود و روش یه آب نبات بنفش کشیده شده بود. شلوارک بنفش بود و تا وسط زانو هام میرسید. کلی زبون روش کشیده شده بود.
دوباره برق رو خاموش کردم خزیدم زیر پتو. دیدم رهام نوشته
- عاشقتم نیکو! اینا که بچگونه است! نه خونگی! اصلا حواسم نبود لباس های تو این مدلیه! فردا میام دنبالت بریم خرید!
براش نوشتم باشه .
هرچند قلبم سنگینی میکرد.
سال پیش یکی از بچه های کلاسمون با پسر عموش عقد کرد ، خیلی خوشحال بود چون چند سال بود همو میخواستن. ما پشت سرش حرف میزدیم که تو این دوره و زمونه کی تو این سن ازدواج میکنه! پس کی زندگی کنیم ، تجربه کنیم!؟ اونوقت حالا خودم درگیر این قضیه شدم.
فکر به درد و دل با دوستام رو گذاشتم کنار. هرچی بگم بعد قضاوت میشم. همه میفهمن پدر و مادر خودم چه اخلاق های قرون وسطایی دارن!
حرف زدنم با هر کسی مثل تف سر بالاست تو زندگی خودم.
با این فکر ها خوابیدم. اما خواب رابطه از عقبی که با رهام داشتم رو میدیدم. نیمه شب بیدار شدم و واقعا پشتم درد میکرد.
یه مسکن خوردم و از کرمی که رهام داده بود زدم به پاهام، دوباره خوابیدم.
صبح با غر غر مامان بیدار شدم که تو میخوای بری سر خونه خودت اما تا لنگ ظهر خوابی! فردا مادر میشی نمیتونی زندگیت رو جمع کنی!
قشنگ از لحظه ای که چشم باز میکردم میتونست حالم رو خراب کنه! با کلافگی گفتم
- فعلا نمیخوام بشم!
رفتم سرویس و مامان از پشت سرم گفت
- آره یه سال صبر کن بعد!
عصبی داد زدم
- درسم تموم شه بعد!
در رو کوبیدم اما تا اومدم از سرویس بیرون مامان شروع کرد که رهام وقت خوشگذرونی کردنش گذشته و مسلما بچه میخواد. بچه رو بیار جات محکم شه، بچه بیاد فلان میشه!
هر چی سکوت کردم بی فایده بود
آخر با مامان دعوا کردم که من خودم بچه ام چرا هی این حرف هارو میزنی! یکم از دانشگاهم بگو ، از سر کار رفتنم!
مامان هم با من دعوا کرد که آدم باید مسیر زندگیش رو قبول کنه یکی مورد خوب میاد شوهر میکنه یکی مورد نمیاد میره دانشگاه و اونجا ازدواج میکنه یا باز نیومد کسی درس میخونه و کار میکنه!
اعتقاد مامان این بود وقتی نیاز مالی نیست زن نباید کار کنه یا در حد استقلال مالی یه کار سبک انجام بده!
حالا اینکه من دوست دارم کار کنم و معماری شغل مورد علاقه منه اصلا براش قابل هضم نبود.
در نهایت این من بودم که اشکم در اومد و رفتم تو اتاق...
بابا برای نهار اومد اما من قهر بودم نهار نخوردم. مامان هم اصرار نکرد انگار دوست داشت قهر بمونم!
یه کوله برداشتم و چند دست لباس زیر و لباس برداشتم. با لوازم آرایش و شارژر و این جور چیز ها. به خودم قول دادم مامان اومد خواست بگرده جلوش وایسم.
ساعت ۳ بود که مامان تقه ای زد به در و بدون اینکه منتظر جواب من بمونه اومد تو!
خوشگل ها برای خوندن ادامه ۲ راه هست
#رایگان میتونید ۳۰۰ پارت جلو تر بیاید اینستاگرام بقیه رو بخونید
https://www.instagram.com/zendegibanafsh
یا اگر دوست داشتید بیاید #فایل_کامل ۲۲۰۰ صفحه رمان رو همین الان تو باغ استور بخونید.
اول اپلیکیشن از کانالش نصب کنید👇
فایل نصبی برنامه تو کانالش پین شده👇💜
@BaghStore_app
سایت هم دارن
https://www.Baghstore.net