#رمان انتهاج
۱۰۳
صبر نکرد من چیزی بگم ، قطع کرد!
کیک و آبمیوه نیمه خورده رو رها کردم و رو کاناپه کنارم دراز کشیدم.
تو خودم جمع شدم و اشکم ریخت...
همه جام درد میکرد. جسمم، روحم، قلبم حتی افکارم...
اشکم میریخت و هیچ ایده ای نداشتم چطور خودمو نجات بدم.
چطور از این زندگی که انگار هیچ حق و توانی درونش ندارم خودم رو بیرون بکشم.
انقدر گریه کردم که اشک هام تموم شد. ساعت از یک گذشت و نزدیک ۲ شد! رهام نه زنگ زد نه خبر گرفت!
بلند شدم و آبمیوه و کیکم رو خوردم.
برگشتم بالا... اتاق تماما خاطرات صبح بود. خواستم اتاق رو تمیز کنم اما به دلم نبود.
برگشتم پایین. ساعت حالا نزدیک ۳ بود. حاضر شدم تا برم بیرون و اسنپ بگیرم که در خونه باز شد.
رهام با یه پاکت غذا اومد داخل، از دیدن من با لباس تو تنم گفت
- کجا!؟
من تا الان منتظر رهام بودم اما تا اومد اخم کردم و گفتم
- میخوام برم خونه
رهام هم اخم کرد و گفت
- بیخود! بیا بشین نهار بخور! بعد خودم میبرمت!
مشکوک نگاهش کردم و گفتم
- منو میبری خونه!
سر تکون داد آره و غذا رو گذاشت رو میز صبحانه و گفت
- میز بچین تا بیام! میدونی وسایل کجاست دیگه!
با تردید سر تکون دادم. رهام رفت و من مردد شدم. چرا دعوا رو ادامه ندادم!؟
چرا نگفتم با بلایی که صبح سرم آوردی دیگه نمیخوام ببینمت!
رفتم سمت آشپزخونه!
این افکار مال فیلم ها و رمان هاست نیکو!
بگی دیگه نمیخوام ببینمت بعد کجا بری!؟
خونه که مامان و بابات کاملا روشن و واضح موضع خودشون رو روشن کردن!
اصلا دردت رو به کی بگی!
بغض داشتم. یه غم که هر اتفاقی سنگین ترش میکرد.
میز رو چیدم و اما برای خودم بشقاب نذاشتم . میل نداشتم. با اینکه رهام قرمه سبزی و کوبیده گرفته بود و هر دو رو دوست داشتم اما میل نداشتم.
پشتم هم خیلی درد میکرد . در حدی که اصلا دوست نداشتم رو صندلی های چوبی میز آشپزخونه بشینم.
نایلون های اضافه غذا رو جمع کردم و گذاشتم همونجا که رهام بهم نشون داده بود که رهام اومد ، یه نگاه به میز کرد و گفت
- پس خودت چی!؟
خواستم برم و گفتم
- میل ندارم.
بازوم رو گرفت و منو کمی کشید تا رو در رو باهاش وایسم و گفت
- نیکو من از لوس بازی خوشم نمیاد! گوشی رو روم قطع کردی هیچی نگفتم! این مسخره بازی رو دیگه تحمل نمیکنم! بشین غذاتو بخور...
دستم رو خواستم از دست رهام بیرون بیارم. اما محکم بازوم رو فشار داد!
بغض لعنتیم شکست و با گریه گفتم
- نمیتونم بشینم! ولم کن! حتی نمیتونم برم توالت !
خوشگل ها برای خوندن ادامه ۲ راه هست
#رایگان میتونید ۳۰۰ پارت جلو تر بیاید اینستاگرام بقیه رو بخونید
https://www.instagram.com/zendegibanafsh
یا اگر دوست داشتید بیاید #فایل_کامل ۲۲۰۰ صفحه رمان رو همین الان تو باغ استور بخونید.
اول اپلیکیشن از کانالش نصب کنید👇
فایل نصبی برنامه تو کانالش پین شده👇💜
@BaghStore_app
سایت هم دارن
https://www.Baghstore.net
۱۰۳
صبر نکرد من چیزی بگم ، قطع کرد!
کیک و آبمیوه نیمه خورده رو رها کردم و رو کاناپه کنارم دراز کشیدم.
تو خودم جمع شدم و اشکم ریخت...
همه جام درد میکرد. جسمم، روحم، قلبم حتی افکارم...
اشکم میریخت و هیچ ایده ای نداشتم چطور خودمو نجات بدم.
چطور از این زندگی که انگار هیچ حق و توانی درونش ندارم خودم رو بیرون بکشم.
انقدر گریه کردم که اشک هام تموم شد. ساعت از یک گذشت و نزدیک ۲ شد! رهام نه زنگ زد نه خبر گرفت!
بلند شدم و آبمیوه و کیکم رو خوردم.
برگشتم بالا... اتاق تماما خاطرات صبح بود. خواستم اتاق رو تمیز کنم اما به دلم نبود.
برگشتم پایین. ساعت حالا نزدیک ۳ بود. حاضر شدم تا برم بیرون و اسنپ بگیرم که در خونه باز شد.
رهام با یه پاکت غذا اومد داخل، از دیدن من با لباس تو تنم گفت
- کجا!؟
من تا الان منتظر رهام بودم اما تا اومد اخم کردم و گفتم
- میخوام برم خونه
رهام هم اخم کرد و گفت
- بیخود! بیا بشین نهار بخور! بعد خودم میبرمت!
مشکوک نگاهش کردم و گفتم
- منو میبری خونه!
سر تکون داد آره و غذا رو گذاشت رو میز صبحانه و گفت
- میز بچین تا بیام! میدونی وسایل کجاست دیگه!
با تردید سر تکون دادم. رهام رفت و من مردد شدم. چرا دعوا رو ادامه ندادم!؟
چرا نگفتم با بلایی که صبح سرم آوردی دیگه نمیخوام ببینمت!
رفتم سمت آشپزخونه!
این افکار مال فیلم ها و رمان هاست نیکو!
بگی دیگه نمیخوام ببینمت بعد کجا بری!؟
خونه که مامان و بابات کاملا روشن و واضح موضع خودشون رو روشن کردن!
اصلا دردت رو به کی بگی!
بغض داشتم. یه غم که هر اتفاقی سنگین ترش میکرد.
میز رو چیدم و اما برای خودم بشقاب نذاشتم . میل نداشتم. با اینکه رهام قرمه سبزی و کوبیده گرفته بود و هر دو رو دوست داشتم اما میل نداشتم.
پشتم هم خیلی درد میکرد . در حدی که اصلا دوست نداشتم رو صندلی های چوبی میز آشپزخونه بشینم.
نایلون های اضافه غذا رو جمع کردم و گذاشتم همونجا که رهام بهم نشون داده بود که رهام اومد ، یه نگاه به میز کرد و گفت
- پس خودت چی!؟
خواستم برم و گفتم
- میل ندارم.
بازوم رو گرفت و منو کمی کشید تا رو در رو باهاش وایسم و گفت
- نیکو من از لوس بازی خوشم نمیاد! گوشی رو روم قطع کردی هیچی نگفتم! این مسخره بازی رو دیگه تحمل نمیکنم! بشین غذاتو بخور...
دستم رو خواستم از دست رهام بیرون بیارم. اما محکم بازوم رو فشار داد!
بغض لعنتیم شکست و با گریه گفتم
- نمیتونم بشینم! ولم کن! حتی نمیتونم برم توالت !
خوشگل ها برای خوندن ادامه ۲ راه هست
#رایگان میتونید ۳۰۰ پارت جلو تر بیاید اینستاگرام بقیه رو بخونید
https://www.instagram.com/zendegibanafsh
یا اگر دوست داشتید بیاید #فایل_کامل ۲۲۰۰ صفحه رمان رو همین الان تو باغ استور بخونید.
اول اپلیکیشن از کانالش نصب کنید👇
فایل نصبی برنامه تو کانالش پین شده👇💜
@BaghStore_app
سایت هم دارن
https://www.Baghstore.net