انتهای اسکله ایستاد، رنگپریده و با پوست مورمور شده و لرزان در مه. نیدل انگار در دستانش زمزمه میکرد؛ میگفت: با نوک تیزش ضربه بزن و به سانسا نگو. نشان میکن روی تیغه بود. فقط یه شمشیره. اگر به شمشیر نیاز داشت، صدتا زیر معبد وجود داست.
نیدل کوچکتر از آن بود که شمشیری درست و حسابی باشد، به زحمت چیزی بیشتر از یک اسباب بازی بود. زمانی که جان گفت تا این را برایش بسازند، دختر کوچولوی احمقی بود. اینبار بلند گفت: « فقط یه شمشیره.» ...
...ولی نیدل فقط این نبود. نیدل راب و برن و ریکان بود، مادرش و پدرش، حتی سانسا. نیدل دیوارهای خاکستری وینترفل بود و قهقهه مردمانش. نیدل برفهای تابستانی بود، داستانهای ننهی پیر، درخت قلب با برگهای قرمز و صورت ترسناکش، بوی گرمِ خاکیِ گلخانهها، صدای تقتق باد شمال که بر پشتی پنجرههای اتاقش میکوبید. نیدل لبخند جان اسنو بود. به یاد آورد، عادت داشت موهام رو بههم بریزه و صدام کنه «خواهر کوچولو» و ناگاه در دیدگانش اشک بود.
وقتی افراد کوه اسیرش کردند، پالیور شمشیر را دزدید؛ اما وقتی او و تازی به مسافرخانه تقاطع قدم گذاشتند، نیدل آنجا بود. خدایان میخواستن که اون رو داشته باشم. نه هفت، نه خدای بسیار چهره، بلکه خدایان قدیم شمال. فکر کرد، خدای بسیار چهره میتونه بقیه رو داشته باشه ولی نمیتونه این رو بگیره.
لختِ مادر زاد و با نیدل در چنگ، پله ها را یک به یک بالا آمد. نیمه راه، یکی از سنگ ها زیر پایش لغزید. آریا زانو زد و با ناخن دورش را خالی کرد. سنگ ابتدا حرکتی نمی کرد، اما او سماجت ورزید و ساروج ریخته را با ناخن هایش بیرون کشید. سنگ دست آخر تکان خورد. آریا صدایی از خود در آورد و هر دو دستش را داخل کرد و کشید. شکافی جلوی رویش باز شد.
به نیدل گفت: «اینجا امن می مونی. جز من هیچ کس نمی دونه تو کجایی.» شمشیر و غلافش را پشت پله قرار داد. سپس سنگ را به سر جایش هل داد، طوری که مانند بقیه سنگ ها به نظر می رسید. موقع بالا رفتن از پله ها آن ها را شمرد تا بداند بعدا شمشیر را کجا پیدا کند. شاید روزی نیازش می شد. پیش خود زمزمه کرد: «یه روزی.»
کتاب چهارم ضیافتی برای کلاغها
#نقل_قول
#کتاب
@Westerosir
نیدل کوچکتر از آن بود که شمشیری درست و حسابی باشد، به زحمت چیزی بیشتر از یک اسباب بازی بود. زمانی که جان گفت تا این را برایش بسازند، دختر کوچولوی احمقی بود. اینبار بلند گفت: « فقط یه شمشیره.» ...
...ولی نیدل فقط این نبود. نیدل راب و برن و ریکان بود، مادرش و پدرش، حتی سانسا. نیدل دیوارهای خاکستری وینترفل بود و قهقهه مردمانش. نیدل برفهای تابستانی بود، داستانهای ننهی پیر، درخت قلب با برگهای قرمز و صورت ترسناکش، بوی گرمِ خاکیِ گلخانهها، صدای تقتق باد شمال که بر پشتی پنجرههای اتاقش میکوبید. نیدل لبخند جان اسنو بود. به یاد آورد، عادت داشت موهام رو بههم بریزه و صدام کنه «خواهر کوچولو» و ناگاه در دیدگانش اشک بود.
وقتی افراد کوه اسیرش کردند، پالیور شمشیر را دزدید؛ اما وقتی او و تازی به مسافرخانه تقاطع قدم گذاشتند، نیدل آنجا بود. خدایان میخواستن که اون رو داشته باشم. نه هفت، نه خدای بسیار چهره، بلکه خدایان قدیم شمال. فکر کرد، خدای بسیار چهره میتونه بقیه رو داشته باشه ولی نمیتونه این رو بگیره.
لختِ مادر زاد و با نیدل در چنگ، پله ها را یک به یک بالا آمد. نیمه راه، یکی از سنگ ها زیر پایش لغزید. آریا زانو زد و با ناخن دورش را خالی کرد. سنگ ابتدا حرکتی نمی کرد، اما او سماجت ورزید و ساروج ریخته را با ناخن هایش بیرون کشید. سنگ دست آخر تکان خورد. آریا صدایی از خود در آورد و هر دو دستش را داخل کرد و کشید. شکافی جلوی رویش باز شد.
به نیدل گفت: «اینجا امن می مونی. جز من هیچ کس نمی دونه تو کجایی.» شمشیر و غلافش را پشت پله قرار داد. سپس سنگ را به سر جایش هل داد، طوری که مانند بقیه سنگ ها به نظر می رسید. موقع بالا رفتن از پله ها آن ها را شمرد تا بداند بعدا شمشیر را کجا پیدا کند. شاید روزی نیازش می شد. پیش خود زمزمه کرد: «یه روزی.»
کتاب چهارم ضیافتی برای کلاغها
#نقل_قول
#کتاب
@Westerosir