#پارت_605
به سختی لب ازهم باز میکند، گلویش خشک شده و بدنش کرخت شده است.
صدایش انگار از ته چاه بیرون آمده باشد.
- سلام زهرا خانم... دامونم!
صدای "یا امام حسین" گفتنش بلند میشود و نگران میپرسد:
- چیشده نصف شب؟ بچهام... بچهام فارغ شده؟
بغض را فرو میدهد کاش راهرو خالی بود و میتوانست از ته دل زار بزند و بگوید که چقدر نگران همسرش است...
- بیمارستانیم... تو اتاق عمله، انگار... انگار داره بچه بدنیا میاد.
زهرا از استرس کاسته میشود، " الهی شکر" گویان به دامون می گوید که خودشان را میرسانند.
دامون لبخند کوچکی میزند، خوشحال بود می آیند، وجودشان ضروری بود.
زهرا خانم، لباس گل گلی خوابش را با دست میگیرد، لباس بلند و گشاد که برای خواب میپوشید و مسعود جانش عاشق لباس هایش بود.
پله هارا بالا میرود، خواب از چشمانش ربوده شده بود.
صدایش را بالا میبرد و مرد های خانه اش را بیدار میکند.
- مسعود خان؟ آبتین جان؟ بیدار شین.
در اتاق هارا آرام میزند و چندی نمیگذرد که قامت شوهر و پسرش لای در نمایان میشود.
آبتین که تا نصف شب با مهدای زیبایش حرف میزد چشم هایش را میمالد.
- چیشده مادر من؟ یهو مثل پادگان حمله کردی!
زهرا نمکی میخندد و نگاه از چشم های پف کردهی پسرش میگیرد و به مسعود خیره میشود.
- مشتلق بده مسعود جان، نوهمون داره بدنیا میاد!
همهمه ایجاد شد، همه خوشحال به اتاقشان رفتند خود را آماده کردند و امان از مسعود... امان از مردی که بعد از سی و هفت سال زندگی هنوز تشنه به اندام برهنهی زنش نگاه میکند و با همان شیفتگی ، مشغول پوشیدن لباس های خودش شد.
به سختی لب ازهم باز میکند، گلویش خشک شده و بدنش کرخت شده است.
صدایش انگار از ته چاه بیرون آمده باشد.
- سلام زهرا خانم... دامونم!
صدای "یا امام حسین" گفتنش بلند میشود و نگران میپرسد:
- چیشده نصف شب؟ بچهام... بچهام فارغ شده؟
بغض را فرو میدهد کاش راهرو خالی بود و میتوانست از ته دل زار بزند و بگوید که چقدر نگران همسرش است...
- بیمارستانیم... تو اتاق عمله، انگار... انگار داره بچه بدنیا میاد.
زهرا از استرس کاسته میشود، " الهی شکر" گویان به دامون می گوید که خودشان را میرسانند.
دامون لبخند کوچکی میزند، خوشحال بود می آیند، وجودشان ضروری بود.
زهرا خانم، لباس گل گلی خوابش را با دست میگیرد، لباس بلند و گشاد که برای خواب میپوشید و مسعود جانش عاشق لباس هایش بود.
پله هارا بالا میرود، خواب از چشمانش ربوده شده بود.
صدایش را بالا میبرد و مرد های خانه اش را بیدار میکند.
- مسعود خان؟ آبتین جان؟ بیدار شین.
در اتاق هارا آرام میزند و چندی نمیگذرد که قامت شوهر و پسرش لای در نمایان میشود.
آبتین که تا نصف شب با مهدای زیبایش حرف میزد چشم هایش را میمالد.
- چیشده مادر من؟ یهو مثل پادگان حمله کردی!
زهرا نمکی میخندد و نگاه از چشم های پف کردهی پسرش میگیرد و به مسعود خیره میشود.
- مشتلق بده مسعود جان، نوهمون داره بدنیا میاد!
همهمه ایجاد شد، همه خوشحال به اتاقشان رفتند خود را آماده کردند و امان از مسعود... امان از مردی که بعد از سی و هفت سال زندگی هنوز تشنه به اندام برهنهی زنش نگاه میکند و با همان شیفتگی ، مشغول پوشیدن لباس های خودش شد.