#پارت_604
روی تخت دراز میکشد و به دامون میگوید:
- به مامانم خبر بده بیاد... لطفاً
هقی میزند، او را به اتاق عمل میبرند و خدا میداند که اون چقدر متنفر است از اتاق عمل!
- اگه... اگهچیزی ام شد مواظب مهیاس باش.
هق میزند و حرف بعدی اش دامون را روی زمین آوار میکند:
- من نمیخوامبمیرم... اگه...
در اتاق عمل بسته میشود و گوش های دامون سوت میکشد.
حرف های آيه در گوشش اکو میشود، حرف هایش مدام تکرار میشود و روح خشدار شده اش را پژمرده تر میکرد.
پرستار مرد جلو می آید و دست روی شانه ی دامونی میگذارد که آوار شده و پریشان نگاهش به در اتاق عمل دوخته شده است.
- آقا پاشو
وسط راهرو... مردم میان و میرن!
لب هایش را روی هم فشار میدهد و دستش مشت میشود، لو خودخواه است که وجود زنش را ترجیح میدهد به دخترش؟
حالش از خودش بهم میخورد... دلش برای دخترکش سوخت وقتی قلبش طلب زنش را میکرد و نگران نبودِ مهیاس نشد.
به کمک مرد، بندش را روی صندلی میکوبد و همانجا آوار میشود.
کاش زندگی آیه اش را نمیگرفت... کاش این یک هفته خوشی تمام نشود...
حرف آیه در ذهنش میچرخید و وای امان از قلب آشفته اش، امان از قلبی که میخواست خودش را از قفسه ی سینه اش آزاد کند.
گوشی را میان دستانش میگیرد، ساعت پنج صبح است و با حالی خراب شماره ی خانه آیه را میگیرد، نمیخواست فرشته اش تنها به نظر برسد.
ناامید از جواب دادن خواست گوشی را از گوشش دور کند که صدای خوابآلود شهلا، مادر آیه در گوشی میپیچد.
- سلام، بله؟
خجالت میکشد از تایمی که زنگزده است اما خواستهی آیهاش بود، میتوانست پشت گوش بیندازد؟ هرگز؟
روی تخت دراز میکشد و به دامون میگوید:
- به مامانم خبر بده بیاد... لطفاً
هقی میزند، او را به اتاق عمل میبرند و خدا میداند که اون چقدر متنفر است از اتاق عمل!
- اگه... اگهچیزی ام شد مواظب مهیاس باش.
هق میزند و حرف بعدی اش دامون را روی زمین آوار میکند:
- من نمیخوامبمیرم... اگه...
در اتاق عمل بسته میشود و گوش های دامون سوت میکشد.
حرف های آيه در گوشش اکو میشود، حرف هایش مدام تکرار میشود و روح خشدار شده اش را پژمرده تر میکرد.
پرستار مرد جلو می آید و دست روی شانه ی دامونی میگذارد که آوار شده و پریشان نگاهش به در اتاق عمل دوخته شده است.
- آقا پاشو
وسط راهرو... مردم میان و میرن!
لب هایش را روی هم فشار میدهد و دستش مشت میشود، لو خودخواه است که وجود زنش را ترجیح میدهد به دخترش؟
حالش از خودش بهم میخورد... دلش برای دخترکش سوخت وقتی قلبش طلب زنش را میکرد و نگران نبودِ مهیاس نشد.
به کمک مرد، بندش را روی صندلی میکوبد و همانجا آوار میشود.
کاش زندگی آیه اش را نمیگرفت... کاش این یک هفته خوشی تمام نشود...
حرف آیه در ذهنش میچرخید و وای امان از قلب آشفته اش، امان از قلبی که میخواست خودش را از قفسه ی سینه اش آزاد کند.
گوشی را میان دستانش میگیرد، ساعت پنج صبح است و با حالی خراب شماره ی خانه آیه را میگیرد، نمیخواست فرشته اش تنها به نظر برسد.
ناامید از جواب دادن خواست گوشی را از گوشش دور کند که صدای خوابآلود شهلا، مادر آیه در گوشی میپیچد.
- سلام، بله؟
خجالت میکشد از تایمی که زنگزده است اما خواستهی آیهاش بود، میتوانست پشت گوش بیندازد؟ هرگز؟