#پارت_583
پسرک متوجه حرفش نشده و گنگ نگاهش کرد. آیه با عجز دستی به پیشانیاش کشید و بینفس پرسید:
_بیمارِ داخل ایسییو کجاست؟
ناامید بود که باز هم قرار است جملهی تکراری پرستار را از جانب پسرک بشنود.
_منظورتون همون مردی هست که چندماهه توی آیسییو هستش؟
با حزن سر تکان داد و بیش از این قدرت سرپا ماندن را نداشت که با زانوانی سست شده به روی ثندلی چرمی داخل اتاق نشسته و گوش تیز خرده بود براب شنیدن جوابی امیدوار کننده.
_صبح منتقل شده به بخش...اگر اشتباه نکنم میتونید تویِ اتاق چهارصد و شش پیداشون کنید. خوشبختانه علائم حیاتی بیمار برگشته و تا زمانی که بهوش بیان و کاملاً بهبود پیدا کنند، توی بخش ازش مراقبت میشه.
انگار که در خواب و خیال بود. چهارماه روز و شب را به امید شنیدن چنین خبری سَر کرده بود و حال توی شک خبر مانده بود.
_کدوم بخش؟ میدونید کجا بردنش یعنی من...
از هل زبانش بند آمده و نفسش گرفته بود. پسرک جوان از حال و روزش فهمید که اوضاع و احوال خوشی ندارد.
دیدن این حال برایش عادی بود. بههرحال که همیشه خانوادههای اکثر بیماران را میدید و بعضیها یا بخاطر خوب شدن بیمارشان و یا بخاطر از دست دادنش، حال و روزشان عوض میشد.
جای شکر داشت که قاصد خبر بد نشد. همین که خبر خوب داده بود کفایت میکرد.
_میخواید شما رو ببرم؟ دقیقاً نمیدونم اما کمک میکنم که پیداش کنید.
پسرک متوجه حرفش نشده و گنگ نگاهش کرد. آیه با عجز دستی به پیشانیاش کشید و بینفس پرسید:
_بیمارِ داخل ایسییو کجاست؟
ناامید بود که باز هم قرار است جملهی تکراری پرستار را از جانب پسرک بشنود.
_منظورتون همون مردی هست که چندماهه توی آیسییو هستش؟
با حزن سر تکان داد و بیش از این قدرت سرپا ماندن را نداشت که با زانوانی سست شده به روی ثندلی چرمی داخل اتاق نشسته و گوش تیز خرده بود براب شنیدن جوابی امیدوار کننده.
_صبح منتقل شده به بخش...اگر اشتباه نکنم میتونید تویِ اتاق چهارصد و شش پیداشون کنید. خوشبختانه علائم حیاتی بیمار برگشته و تا زمانی که بهوش بیان و کاملاً بهبود پیدا کنند، توی بخش ازش مراقبت میشه.
انگار که در خواب و خیال بود. چهارماه روز و شب را به امید شنیدن چنین خبری سَر کرده بود و حال توی شک خبر مانده بود.
_کدوم بخش؟ میدونید کجا بردنش یعنی من...
از هل زبانش بند آمده و نفسش گرفته بود. پسرک جوان از حال و روزش فهمید که اوضاع و احوال خوشی ندارد.
دیدن این حال برایش عادی بود. بههرحال که همیشه خانوادههای اکثر بیماران را میدید و بعضیها یا بخاطر خوب شدن بیمارشان و یا بخاطر از دست دادنش، حال و روزشان عوض میشد.
جای شکر داشت که قاصد خبر بد نشد. همین که خبر خوب داده بود کفایت میکرد.
_میخواید شما رو ببرم؟ دقیقاً نمیدونم اما کمک میکنم که پیداش کنید.