Toonel


Channel's geo and language: Iran, English
Category: Telegram


یه روزی منم و گیبسون کاستوم دهه۶۰ و یه منظره ناب🍃
پارسا
سایر کانال‌ها:
@sisyphusindark
@doclecterhouse
حرف یا سخن:
@Tooneldm_bot
ویرگول:
https://virgool.io/@youngparsa

Related channels

Channel's geo and language
Iran, English
Category
Telegram
Statistics
Posts filter


مجازی افتضاحه. دیشب ۲ قسمت the boys دیدم. تو قسمت اول فصل ۴ یک دختری میاد بین دو گروه تفرقه میندازه و خودش غیب میشه. یه لحظه فکر کردم دیدم چقدر شییه کارزارای مختلفیه که این روزا داره امضا میشه. همه چیز به طرز احمقانه‌ای داره از معنا تهی می‌شه. دست زدن به یک‌سری مرزبندی‌ها تبعات خاصی داره که بعید می‌دونم خیلی‌ها توان تاب‌آوری عواقب این تغییر مرزها رو داشته باشن.


یک ویدیو از نادر ابراهیمی دیدم درست مثل همون ویدیویی که از ساعدی و شاملو و... پخش شده. تصورات آدم خراب میشه اما برام یه سوالی پیش اومده که تا حالا ندیدم کسی به این سوال جواب بده یا حتی یک روزنه‌ای برای این نقد باز گذاشته باشه. اونم اینه که شما برمیداری یک ویدیوی زیرخاکی رو پیدا میکنی و نشرش میدی و کلی هم اخ و تف نثار اون آدم میکنی در حالیکه مثلا سی یا چهل سال از اون زمان گذشته. شما شرایط جامعه اون زمان رو مگر می‌دونستی؟ مگر اطلاعات انقدر راحت جا‌به‌جا می‌شد؟ الانش که سال ۲۰۲۵ هست تو آزادترین کشور دنیا گفتن یک سری کلمات ممنوعه و قوانین جدیدی داره وضع میشه. اگر نقدت به جامعه روشنفکر اون موقع هست باید بگم که ما خودمون ول معطل بودیم. نویسنده‌ها پیامبر نیستن که بی‌گناه باشن. تاختن به آدمای قدیم با طرز فکری که الان داری به نظرم کار اشتباهیه. اگر الان می‌دونی موضوعی اشتباهه خب افرین بر تو. اگر اون موقع بودی و ایراد می‌گرفتی حق با تو بود. رادیکال نوشتم چون افرادی که مثلا بلاگر کتابن دارن چنین نفرت‌پراکنی‌ای می‌کنن. آدما مقدس نیستن. بت ساختن ازشون کار درستی نیست و طبیعیه از یک نویسنده‌ی نام آشنا هم چیزی بیرون بیاد که به ذائقه مصرف کننده‌ی سال ۱۴۰۳ خوب نیاد.


۹۰ درصد افرادی که کنسرت د دان رو میرن تکست آهنگ رو بلد نیستن. خب چه کاریه.




این کتاب از مانگل رو از طریق یک درس متمم باهاش آشنا شدم. در حقیقت کتابش به این شکله که وقتی خسته‌ای می‌نشینی و یکی برات صحبت می‌کنه. گپ و گفت کاملا ساده و بی‌آلایش. برات از کتاب‌های مختلف میگه. یک حس خاصی داره. انگار داری به قصه‌ی پدربزرگ یا مادربزرگت گوش می‌دی.


ولی شعر از پس بینوایی می‌آید؛ نه درپیچاپیچ بی‌نوایی، که در یادکردش و در فراغتی که به واسطه‌ی نوشتن فراهم می‌آید.

- برچیدن کتابخانه‌ام
- آلبرتو مانگل


یکی یک جایی بهم یه نکته‌ای گفت. گفت هنر اینه که بتونی در لحظه کتاب زیر دستت رو عوض کنی.
خسته شدی عوضش کن. بعدا برگرد بهش. مهم اینه جدایی نباشه. شاید درست بگه. شایدم این یک جمله‌ی شعاریه که قراره مثل هزار کار دیگه بهش عمل نکنیم.


به نظر می‌رسه برگر با شیک وانیل خوشمزه باشه. شایدم نباشه.
انقدر تو جزوه نوشته هایپوگلایسمی که انگار واقعا تلقین داره روم اثر می‌کنه.
بریم جِی برگر. البته حس می‌کنم صرفا ادا داره اما احتمالا چون تنها جاییه که این ترکیب رو داره یک سری بهش می‌زنم.


شدم با خطر دوست دیگه راه میرم بینش


برام مهم نی نظرت ، وقتی بودنت از دو متری ضرره!


برگ زردی با سماجت شاخه را چسبیده بود
دست‌های خویش و دامان توام امد به یاد

سهیل محمودی




زندگی انقدر کوتاه و مسخره‌س که کسی که تا دیروز تو اینستا میمش کرده بودن امروز خبر فوتش میاد.
بده بره این دنیارو و حرفای توشو.
کاش حداقل آدما خوبیت رو یادشون باشه.


Video is unavailable for watching
Show in Telegram






مدرنیته حتی به شِرک هم رحم نکرد. چه می‌کنید با خاطرات ما به دردنخورها؟!






تلخی از یک جایی به بعد پوچ و از معنا تهی می‌شود. چرا اینقدر از تلخی بنویسم وقتی نه ماهیت او تغییر می‌کند و نه من قدمی برای ترک کردن او بر می‌دارم؟ اگر الان جلوی قلمم را نگیرم مثل هزاران انشای دوران دبیرستان باز نوشته‌ام مملو از احساسات می‌شود.
این روزها صبح که از خواب بیدار می‌شوم کمی سرم گیج می‌رود. مغزم مثل دستگاه قهوه‌ساز صدا می‌دهد و با سرعت هرچه تمام‌تر دنبال بهانه‌ای می‌گردد که مرا از تخت بیرون کشد. دو سه باری در دفترم نوشتم که آرزو دارم نویسنده خوبی بشوم و معمولا یادداشت‌های روزانه‌ام مخاطب دارند چون پس ذهنم این سناریو در جریان است که بعد از مرگم کسی این دفترها را چاپ می‌کند و به مردم می‌فروشد. احتمالا یک فیلم هم به نامم بسازند که اسمش یک پسر معمولی خواهد بود. همه چیز معمولی خواهد بود. من نه کتاب‌ها را آنقدر رنگین می‌بینم که عده‌ای می‌بینند و نه آنقدر فلسفی‌مآب‌ام که در پس هر چیز دنبال علت و بهانه‌ای باشم.
بله بله. احتمالا چند صفحه شعری در میان نوشته‌هایم پیدا بشود اما محض اطلاعتان باید بگویم که یا آن‌ها را با خودم به گور می‌برم یا قبل از مرگم آتششان خواهم زد. معنا ندارد که. مگر قرار نیست این فیلم داستان یک پسر معمولی باشد؟ عشق را با معمول بودن چه کار؟
اصلا جوان بودم و جاهل.
بله. گاهی وقت‌ها دوست دارم یک بافتنی‌ای که گشاد است به تن کنم و پتو پیچ در بالکن کتاب بخوانم. من هم آدمم دیگر. وقتی دماوند را از تهران دیدم فهمیدم هنوز بارقه‌ای از امید در من می‌لولد. به آن بها دادم. دماوند را نگاه کردم. زیباست. استوار است. توپ تکانش نمی‌دهد. دامنش سفید است. دلم خواب بسیار می‌خواهد. بیست سال زندگی کفافم را می‌دهد دیگر نه؟ یعنی دامن دماوند برای منِ کوچک جا ندارد؟ فقط به اندازه‌ای که سرم را روی دامنش بنهم و برای همیشه به خواب بروم.
امروز یک متن نوشتم. هم به دماوند فکر کردم هم به او. سراسر ایراد بودم. هم من و هم جملاتم. به استواری دماوند غبطه می‌خورم. صبور و ساکت به تهران می‌نگرد. به گمانم دماوند هیچ‌وقت عاشق نشده. جای پرومته دماوند در زنجیر است!

20 last posts shown.