♦️مرگ اختیاری
مرحوم شیخ محمد حکیم هیدجی از علمای تهران بود که تا آخر عمر حجره ای در مدرسه منیریه متصل به قبر امامزاده سید ناصرالدین داشت، و فعلاً آن مدرسه به واسطهٔ توسعه خیابان خراب شده است.
مردی حکیم و عارف و منزه از رویهٔ اهل غرور، و مراقب بوده، ضمیری صاف و دلی روشن و فکری عالی داشته است.
حکیم هیدجی تا آخر عمر به تدریس اشتغال داشت. هر کس از طلاب علوم دینیه هر درسی می خواست او میگفت، «شرح منظومهٔ» سبزواری، «أسفار» ملاصدرا، «شفا»، «اشارات» و حتی دروس مقدماتی عربیت مانند «جامع المقدمات» را میفرمود. هیچ دریغ نداشت و برای دروس دینیه همه را میپذیرفت.
میگویند مرحوم هیدجی منکر مرگ اختیاری بوده است و خلع و لباس اختیاری را محال میدانسته، و این درجه و کمال را برای مردم ممتنع میپنداشته است، و در بحث با شاگردان خود جداً انکار مینمودہ و رد میکردہ است.
یک شب در حجرهٔ خود بعد از بجا آوردن فریضهٔ عشاء رو به قبله مشغول تعقیب بوده است که ناگهان پیرمردی دهاتی وارد شده، سلام کرد و عصایش را در گوشهای نهاد و گفت: جناب آخوند! تو چه کار داری به این کارها؟ هیدجی گفت: چه کارها؟
پیر مرد گفت: مرگ اختیاری و انکار آن؛ این حرفها به شما چه مربوط است؟ هیدجی گفت: این وظیفهٔ ماست، بحث و نقد و تحلیل کار ماست. درس میدهیم، مطالعات داریم، روی این کارها زحمت کشیدهایم؛ سر خود نمیگوئیم!
پیرمرد گفت: مرگ اختیاری را قبول نداری؟!
هیدجی گفت: خیر قبول ندارم.
پیرمرد در مقابل دیدگان او پای خود را به قبله کشیده و به پشت خوابید و گفت : انّا لله و انّا الیه راجعون و از دنیا رحلت کرد، گوئی هزار سال است که مرده است.
حکیم هیدجی مضطرب شد. خدایا این بلا بود که امشب بر ما وارد شد؟ حکومت ما را چه میکند؟ میگویند مردی را در حجره بردید، غریب بود و او را کشتید و سم دادید یا خفه کردید. بیخودانه دوید و طلاب را خبر کرد، آنها به حجره آمدند و همه متحیر و از این حادثه نگران شدند. بالاخره بنا شد خادم مدرسه تابوتی بیاورد و شبانه او را به فضای شبستان مدرسه ببرند تا فردا برای تجهیزات او و استشهادات آماده شویم. که ناگاه پیرمرد از جا برخاست و نشست و گفت: بسم الله الرحمن الرحیم و سپس رو به هیدجی کرده و لبخندی زد و گفت: حالا باور کردی؟ هیدجی گفت: آری باور کردم؛ به خدا باور کردم؛ اما تو امشب پدر مرا درآوردی، جان مرا گرفتی!
پیرمرد گفت: آقا جان! تنها به درس خواندن نیست؛ عبادت نیمه شب هم لازم دارد، تعبد هم میخواهد، چه میخواهد، چه میخواهد ... فقط تنها بخوانید و بنویسید و بگویید و بس، مطلب به این تمام میشود؟!
از همان شب حکیم هیدجی رویهٔ خود را تغییر میدهد، نیمی از ساعات خود را برای مطالعه کردن و نوشتن و تدریس کردن قرار میدهد و نیمی را برای تفکر و ذکر و عبادت خدای جل و عز. شبها از بستر خواب پهلو تهی میکند و خلاصهٔ امر به جائی میرسد که باید برسد. دلش به نور خدا منور و سرّش از غیر او منزه، و در هر حال انس و الفت با خدای خود داشته است. و از دیوان شعر فارسی و ترکی او میتوان حالات او را دریافت.
معاد شناسی، ج۱، صص ۱۰۴-۱۰۶.
♦️ تذکرة الاولیاء
@tezkar
مرحوم شیخ محمد حکیم هیدجی از علمای تهران بود که تا آخر عمر حجره ای در مدرسه منیریه متصل به قبر امامزاده سید ناصرالدین داشت، و فعلاً آن مدرسه به واسطهٔ توسعه خیابان خراب شده است.
مردی حکیم و عارف و منزه از رویهٔ اهل غرور، و مراقب بوده، ضمیری صاف و دلی روشن و فکری عالی داشته است.
حکیم هیدجی تا آخر عمر به تدریس اشتغال داشت. هر کس از طلاب علوم دینیه هر درسی می خواست او میگفت، «شرح منظومهٔ» سبزواری، «أسفار» ملاصدرا، «شفا»، «اشارات» و حتی دروس مقدماتی عربیت مانند «جامع المقدمات» را میفرمود. هیچ دریغ نداشت و برای دروس دینیه همه را میپذیرفت.
میگویند مرحوم هیدجی منکر مرگ اختیاری بوده است و خلع و لباس اختیاری را محال میدانسته، و این درجه و کمال را برای مردم ممتنع میپنداشته است، و در بحث با شاگردان خود جداً انکار مینمودہ و رد میکردہ است.
یک شب در حجرهٔ خود بعد از بجا آوردن فریضهٔ عشاء رو به قبله مشغول تعقیب بوده است که ناگهان پیرمردی دهاتی وارد شده، سلام کرد و عصایش را در گوشهای نهاد و گفت: جناب آخوند! تو چه کار داری به این کارها؟ هیدجی گفت: چه کارها؟
پیر مرد گفت: مرگ اختیاری و انکار آن؛ این حرفها به شما چه مربوط است؟ هیدجی گفت: این وظیفهٔ ماست، بحث و نقد و تحلیل کار ماست. درس میدهیم، مطالعات داریم، روی این کارها زحمت کشیدهایم؛ سر خود نمیگوئیم!
پیرمرد گفت: مرگ اختیاری را قبول نداری؟!
هیدجی گفت: خیر قبول ندارم.
پیرمرد در مقابل دیدگان او پای خود را به قبله کشیده و به پشت خوابید و گفت : انّا لله و انّا الیه راجعون و از دنیا رحلت کرد، گوئی هزار سال است که مرده است.
حکیم هیدجی مضطرب شد. خدایا این بلا بود که امشب بر ما وارد شد؟ حکومت ما را چه میکند؟ میگویند مردی را در حجره بردید، غریب بود و او را کشتید و سم دادید یا خفه کردید. بیخودانه دوید و طلاب را خبر کرد، آنها به حجره آمدند و همه متحیر و از این حادثه نگران شدند. بالاخره بنا شد خادم مدرسه تابوتی بیاورد و شبانه او را به فضای شبستان مدرسه ببرند تا فردا برای تجهیزات او و استشهادات آماده شویم. که ناگاه پیرمرد از جا برخاست و نشست و گفت: بسم الله الرحمن الرحیم و سپس رو به هیدجی کرده و لبخندی زد و گفت: حالا باور کردی؟ هیدجی گفت: آری باور کردم؛ به خدا باور کردم؛ اما تو امشب پدر مرا درآوردی، جان مرا گرفتی!
پیرمرد گفت: آقا جان! تنها به درس خواندن نیست؛ عبادت نیمه شب هم لازم دارد، تعبد هم میخواهد، چه میخواهد، چه میخواهد ... فقط تنها بخوانید و بنویسید و بگویید و بس، مطلب به این تمام میشود؟!
از همان شب حکیم هیدجی رویهٔ خود را تغییر میدهد، نیمی از ساعات خود را برای مطالعه کردن و نوشتن و تدریس کردن قرار میدهد و نیمی را برای تفکر و ذکر و عبادت خدای جل و عز. شبها از بستر خواب پهلو تهی میکند و خلاصهٔ امر به جائی میرسد که باید برسد. دلش به نور خدا منور و سرّش از غیر او منزه، و در هر حال انس و الفت با خدای خود داشته است. و از دیوان شعر فارسی و ترکی او میتوان حالات او را دریافت.
معاد شناسی، ج۱، صص ۱۰۴-۱۰۶.
♦️ تذکرة الاولیاء
@tezkar