#بـــرگ_زیـــــتون🍃
#پارت_سیصد_دوازه
فکر می کردم من باید از اتاق بیرون برم اما خود پدر شوهرم اومد و گفت:
- نگار جان حرف بزنیم؟
نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:
- حرف بزنیم.
اومد کنارم لبه ی تختم نشست و پرسید:
- بعد از تموم شدن صیغه تون میمونی پیش ما یا میری خونه ی خودتون؟
لبم رو به دندون گرفتم و جواب دادم:
- راستش رو بخواید من می خوام خونه رو بدم اجاره و خودم برم یه خونه ی کوچیکتر و اجاره ای.
پدر شوهرم نگاهی به نیاز انداخت که کنارم روی تخت بود و دست و پا می زد.
- نگار جان من میدونم با بردن نیاز از پیشت اونم بعد از زایمانت در حق تو و دخترت بد کردم.
لبخند زورکی تحویلش دادم و زمزمه کردم:
- ایرادی نداره، قسمت همین بوده دیگه.
کمی سمت نیاز خم شد، گونه ش رو نوازش کرد و لب زد:
- من فکر می کردم مهر تو و نیاز میفته به دل آریو و شما با هم میمونید.
دلارا دختر خوبیه واقعا خوبه اما درکی از زندگی مشترک نداره و نمیتونه بسازه!
جای این حرفا نیست اما من واقعا با ازدواج دوباره دلارا و آریو نیستم.
شونه ای بالا انداختم و لب زدم:
- من واقعا نمی دونم چی باید بگم.
انگار تردید داشت راجع به حرفی که می خواست بزنه و مدام با نیاز ور می رفت و آخر سر هم بغلش گرفت.
- نگار جان میشه ازت یه چیزی بخوام؟
یجورایی کلافه شده بودم از اینکه حرفش رو نمیزنه.
- میشه حرفتون بزنید؟ کلافه شدم به خدا.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- ازت میخوام زن آریو بشی.
#پارت_سیصد_دوازه
فکر می کردم من باید از اتاق بیرون برم اما خود پدر شوهرم اومد و گفت:
- نگار جان حرف بزنیم؟
نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:
- حرف بزنیم.
اومد کنارم لبه ی تختم نشست و پرسید:
- بعد از تموم شدن صیغه تون میمونی پیش ما یا میری خونه ی خودتون؟
لبم رو به دندون گرفتم و جواب دادم:
- راستش رو بخواید من می خوام خونه رو بدم اجاره و خودم برم یه خونه ی کوچیکتر و اجاره ای.
پدر شوهرم نگاهی به نیاز انداخت که کنارم روی تخت بود و دست و پا می زد.
- نگار جان من میدونم با بردن نیاز از پیشت اونم بعد از زایمانت در حق تو و دخترت بد کردم.
لبخند زورکی تحویلش دادم و زمزمه کردم:
- ایرادی نداره، قسمت همین بوده دیگه.
کمی سمت نیاز خم شد، گونه ش رو نوازش کرد و لب زد:
- من فکر می کردم مهر تو و نیاز میفته به دل آریو و شما با هم میمونید.
دلارا دختر خوبیه واقعا خوبه اما درکی از زندگی مشترک نداره و نمیتونه بسازه!
جای این حرفا نیست اما من واقعا با ازدواج دوباره دلارا و آریو نیستم.
شونه ای بالا انداختم و لب زدم:
- من واقعا نمی دونم چی باید بگم.
انگار تردید داشت راجع به حرفی که می خواست بزنه و مدام با نیاز ور می رفت و آخر سر هم بغلش گرفت.
- نگار جان میشه ازت یه چیزی بخوام؟
یجورایی کلافه شده بودم از اینکه حرفش رو نمیزنه.
- میشه حرفتون بزنید؟ کلافه شدم به خدا.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- ازت میخوام زن آریو بشی.