یه جایی فرن لیبووتز میگفت از نوشتن متنفره و هر نویسندهای میدونه از چی حرف میزنه، که اگه میشد هر کار دیگهای بکنه انجامش میداد. بعضی اوقات با لیبووتز موافقم؛ وقتهایی که فکر میکنم باید نویسنده شم یا حتماً فلان چیز رو بنویسم از نوشتن متنفر میشم.
دیوید لینچ دربارهی ون گوگ میگه برخلاف چیزی که بیشتریها میگن نقاشیهاش حاصل دردهاش نیستن بلکه احتمالاً هیچچیز دیگهای اینطوری خوشحالش نمیکرده.
فکر میکنم حالا بیشتر اوقات از نوشتن متنفر نیستم چون نمیخوام نویسنده شم و نمیخوام حتماً بنویسم، بلکه بیشتر همون ون گوگیام که لینچ میگه.
هیچچیز دیگهای خوشحالم نمیکنه.
لپتاپ روی پاهام در اتاقی تاریک وسط مهمونی، نشسته روی زمین بین کتهای مهمونها، لپتاپ روی میز دوستان و کتابخونهها.
موبایلم در دستم هنگام راه رفتن،
دفترم کنار تختم.
همهچیز رو عقب میاندازم،
تکالیفم رو انجام نمیدم،
داستانهام شبیه اتودهای طراحیان،
نه مهمه که بده، نه مهمه که خوبه، فعلاً همین یه چیز رو دارم.
دیوید لینچ دربارهی ون گوگ میگه برخلاف چیزی که بیشتریها میگن نقاشیهاش حاصل دردهاش نیستن بلکه احتمالاً هیچچیز دیگهای اینطوری خوشحالش نمیکرده.
فکر میکنم حالا بیشتر اوقات از نوشتن متنفر نیستم چون نمیخوام نویسنده شم و نمیخوام حتماً بنویسم، بلکه بیشتر همون ون گوگیام که لینچ میگه.
هیچچیز دیگهای خوشحالم نمیکنه.
لپتاپ روی پاهام در اتاقی تاریک وسط مهمونی، نشسته روی زمین بین کتهای مهمونها، لپتاپ روی میز دوستان و کتابخونهها.
موبایلم در دستم هنگام راه رفتن،
دفترم کنار تختم.
همهچیز رو عقب میاندازم،
تکالیفم رو انجام نمیدم،
داستانهام شبیه اتودهای طراحیان،
نه مهمه که بده، نه مهمه که خوبه، فعلاً همین یه چیز رو دارم.