#ارسالی
سلام این داستانی ک میخوام بگم رو تقریبا کل خانواده ی مادریم شاهدش بودن و هنوز تعریفش میکنن خانواده ی مادریم خیلی شلوغن، مامانم میگ هرچی یادمه مامانش یا حامله بوده یا داشته بچه شیر میداده
خلاصه جوری بوده که بچه های خاله ی بزرگم با مامانم اینا همبازی بودن و اوناهم شاهد اتفاق بودن، مامان بزرگم اینا روستا زندگی میکردن و هرموقع خاله ی بزرگم با بچه هاش از شهر میومدن روستا میرفتن باغ برای تفریح یه روز که به همین منوال خالم و بچه هاش اومده بودن روستا بچه های خالم گیر میدن که میخوان برن باغ تاب بازی اما چون تقریبا داشته دیر وقت میشده و باید زود برمیگشتن بزرگترا قبول نمیکنن و میگن فردا میریم اما خب بچه ها قبول نمیکنن و مامانم و خاله هام با بچه های خالم و دایی هام میرن باغ و قول میدن تا قبل ازاینکه هوا تاریک شه برگردن اما دم رفتن خاله ی آخریم لج میکنه و میگه نمیام میخوام بمونم پیش بابام اوناهم هرچی اصرار میکنن خاله ی کوچیکم که اسمشو میزارم مریم نمیاد خاله مریمم با همه بچه ها فرق داره خانواده ی مامانم همشون سبزه و مو فرفری ان اما این مریم سفید و بور بوده همیشه تو چشم بوده خلاصه که بچه ها میرن باغ و سوار تابی میشن که پدربزرگم به درخت گردوی وسط باغ بسته بوده بچه ها صف بسته بودن و یکی یکی سوار تاب میشدن که یهو سر و کله ی خاله مریم پیدا میشه و شروع میکنه گریه کردن که منو سوار تاب کنین اما بچه ها قبول نمیکردن و میگفتن باید تو صف وایسی اما مریم انقد جیغ میکشه و گریه میکنه ک مجبور میشن برا ساکت کردنش علارغم میلشون سوارش کنن مریم سوار تاب میشع اما هر کار میکردن پایین نمیومده هواهم داشته کم کم تاریک میشده و خورشید درحال غروب بوده مریم خانمم لج کرده بود و از تاب پایین نمیومد خلاصه میگه اگه میخواین بیام پایین منو تا جایی که طناب جا داره بچرخونین بعد ولم کنین تا دور خودم بچرخم اوناهم قبول میکنن مریم رو تا جایی ک طناب جا داره میچرخونن و بعد عقب میرن تا دور خودش پر بخوره بلکه راضی شع از تاب بیاد پایین و برگردن خونه خلاصه که مامانم میگفت چشمتون روز بد نبینه ما این کارو کردیمو وقتی مریمو رها کردیم درحالی ک داشت دور خودش میچرخید شروع کرد به قهقه زدن صداش تو کل باغ پیچیده بود دست و پاهاش دراز شدن اندازه یه دختر بالغ 20 ساله موهاش جوری بلند شده بود ک تو هوا دورش میچرخید بچه ها این صحنه رو ک میبینن
همه وحشت میکنن شروع میکنن ب جیغ کشیدن حتی بعضیاشون پا برهنه شروع ب فرار میکنن وقتی میان خونه میبینن مریم تو خونس و نشسته کنار بزرگترا اوناهم تو عالم بچگی خیال میکنن اون موجود مریم بوده داشته میترسوندشون بخاطر همین همشون شروع میکنن دعوا کردن و فحش دادن به مریم اونم ک از هیچی خبر نداشته و همه میگن مریم تمام مدت خونه پیش باباش بوده
پسرخاله ی بزرگمم هنوز بعد 3 تا بچه از مریم میترسه و میگه خاله مریم جنه... البته این خاله مریم ما رفتارای مشکوک و ترسناک خیلی داشته و زندگیش اصلا نرمال نبوده الانم متاسفانه درگیر اعتیاده و هیچی ازون زیبایی مثال زدنیش باقی نمونده و اونقد مصرف داشته ک تقریبا دیوانه شده...
🆔 @Storiscary | داستان ترسناک
سلام این داستانی ک میخوام بگم رو تقریبا کل خانواده ی مادریم شاهدش بودن و هنوز تعریفش میکنن خانواده ی مادریم خیلی شلوغن، مامانم میگ هرچی یادمه مامانش یا حامله بوده یا داشته بچه شیر میداده
خلاصه جوری بوده که بچه های خاله ی بزرگم با مامانم اینا همبازی بودن و اوناهم شاهد اتفاق بودن، مامان بزرگم اینا روستا زندگی میکردن و هرموقع خاله ی بزرگم با بچه هاش از شهر میومدن روستا میرفتن باغ برای تفریح یه روز که به همین منوال خالم و بچه هاش اومده بودن روستا بچه های خالم گیر میدن که میخوان برن باغ تاب بازی اما چون تقریبا داشته دیر وقت میشده و باید زود برمیگشتن بزرگترا قبول نمیکنن و میگن فردا میریم اما خب بچه ها قبول نمیکنن و مامانم و خاله هام با بچه های خالم و دایی هام میرن باغ و قول میدن تا قبل ازاینکه هوا تاریک شه برگردن اما دم رفتن خاله ی آخریم لج میکنه و میگه نمیام میخوام بمونم پیش بابام اوناهم هرچی اصرار میکنن خاله ی کوچیکم که اسمشو میزارم مریم نمیاد خاله مریمم با همه بچه ها فرق داره خانواده ی مامانم همشون سبزه و مو فرفری ان اما این مریم سفید و بور بوده همیشه تو چشم بوده خلاصه که بچه ها میرن باغ و سوار تابی میشن که پدربزرگم به درخت گردوی وسط باغ بسته بوده بچه ها صف بسته بودن و یکی یکی سوار تاب میشدن که یهو سر و کله ی خاله مریم پیدا میشه و شروع میکنه گریه کردن که منو سوار تاب کنین اما بچه ها قبول نمیکردن و میگفتن باید تو صف وایسی اما مریم انقد جیغ میکشه و گریه میکنه ک مجبور میشن برا ساکت کردنش علارغم میلشون سوارش کنن مریم سوار تاب میشع اما هر کار میکردن پایین نمیومده هواهم داشته کم کم تاریک میشده و خورشید درحال غروب بوده مریم خانمم لج کرده بود و از تاب پایین نمیومد خلاصه میگه اگه میخواین بیام پایین منو تا جایی که طناب جا داره بچرخونین بعد ولم کنین تا دور خودم بچرخم اوناهم قبول میکنن مریم رو تا جایی ک طناب جا داره میچرخونن و بعد عقب میرن تا دور خودش پر بخوره بلکه راضی شع از تاب بیاد پایین و برگردن خونه خلاصه که مامانم میگفت چشمتون روز بد نبینه ما این کارو کردیمو وقتی مریمو رها کردیم درحالی ک داشت دور خودش میچرخید شروع کرد به قهقه زدن صداش تو کل باغ پیچیده بود دست و پاهاش دراز شدن اندازه یه دختر بالغ 20 ساله موهاش جوری بلند شده بود ک تو هوا دورش میچرخید بچه ها این صحنه رو ک میبینن
همه وحشت میکنن شروع میکنن ب جیغ کشیدن حتی بعضیاشون پا برهنه شروع ب فرار میکنن وقتی میان خونه میبینن مریم تو خونس و نشسته کنار بزرگترا اوناهم تو عالم بچگی خیال میکنن اون موجود مریم بوده داشته میترسوندشون بخاطر همین همشون شروع میکنن دعوا کردن و فحش دادن به مریم اونم ک از هیچی خبر نداشته و همه میگن مریم تمام مدت خونه پیش باباش بوده
پسرخاله ی بزرگمم هنوز بعد 3 تا بچه از مریم میترسه و میگه خاله مریم جنه... البته این خاله مریم ما رفتارای مشکوک و ترسناک خیلی داشته و زندگیش اصلا نرمال نبوده الانم متاسفانه درگیر اعتیاده و هیچی ازون زیبایی مثال زدنیش باقی نمونده و اونقد مصرف داشته ک تقریبا دیوانه شده...
🆔 @Storiscary | داستان ترسناک