عیادتم اومد و بعد از کلی غصه و چاره جویی به نتیجه ای رسید به مادر و پدرم پیشنهاد داد که به محضر شیخ بافضیلت و عالمی که خیلی هم مشهور بود حاضر بشیم؛ مادرم که دل خوشی از دعانویسا نداشت بهونه آورد ولی مادربزرگم اصرار کرد و گفت که این شیخ با بقیه دعانویسا فرق داره و شغلش دعانویسی نیست بلکه در واقع به کشاورزه ولی تو کارش خیلی وارد هستش.. بنابراین به اصرار مادربزرگم و وساطت پدرم مادرم قبول کرد که به محضر شیخ بریم...صبحی که قرار بود به محضر شیخ بریم حالم نزار شد و حالت تهوع و استفراغ سراغم اومد و گویی چیزی میخواست مانع این اتفاق بشه ولی ما با تمام موانع به راه افتادیم و ظهر به مقصد رسیدیم. در منزل شیخ باز بود. وقتی وارد اتاق شیخ شدیم بوی عود و عطر مطبوعی میومد و بعداز تقریباً یه ماه انگار که چشمام روشن شد و حالت تهوع هم رهایم کرد. شیخ چهره ای نورانی داشت؛ پیرمردی بود با ریشهای سفید و موهایی کم پشت و چشمان گرد و درشت خنده ای به من کرد و سرش را تکان داد؛ مادربزرگم تمام قضایا رو براش تعریف کرد و شیخ باحوصله به تمام حرفها گوش داد وبعد شروع کرد به سؤال پرسیدن از من و بعد کتابی رو باز کرد و شروع کرد به خواندن آیه ای شد.. بعداز خواندن آیه و نوشتنش درورقه ای پوستی نگاهی به من کرد و گفت دخترم با مادربزرگت برو داخل حمام و این دعا رو تو تشت بنداز و بعد غسل کردن دوباره پیش من بیا. واقعاً برای من عجیب بود که اجازه داد تا یه آدم غریبه تو خونه شخصیش به حموم بره .
بعداز غسل کردن انگار که استخوانهایم نرم شد و بدنم آرام گرفت و حسابی سرحال اومدم،حتی وقتی از حموم بیرون رفتم هم پدر و مادرم متوجه این تغییر شدند..شیخ بااخمی دلنشین مشغول نوشتن دعایی شد و اونو درکاوری چرمی به من داد تا به گردنم بندازم و از خودم دورش نکنم..وقتی پدرم خواست که مژدگانی به شیخ بده،شیخ محکم دست پدرم رو گرفت و اخم کرد و گفت:دیگه ازین غِلِطا نکن!!وقتی که از خونه شیخ بیرون اومدیم واقعا سرحال بودم و انرژی داشتم که میتونستم کوهی رو فتح کنم.مادربزرگم مارو به خونش دعوت کرد و بعداز خبر بهبودی من همه اقوام به خونه مادربزرگ اومدن و جشن کوچیکی گرفتیم..
والدینم هیچوقت به من نگفتن که چه اتفاقی مرموزی برای من افتاد که به اون جنون دچار شدم ولی بعدها از دهن مادرم پرید که:«از ما بهترون شیفته مریم شده بودن و چون میدونستن جسمش رو نمیتونن مال خودشون کنن،تصمیم گرفتن که روحش رو تسخیر و تصاحب کنن!!!»
پایان.
بعداز غسل کردن انگار که استخوانهایم نرم شد و بدنم آرام گرفت و حسابی سرحال اومدم،حتی وقتی از حموم بیرون رفتم هم پدر و مادرم متوجه این تغییر شدند..شیخ بااخمی دلنشین مشغول نوشتن دعایی شد و اونو درکاوری چرمی به من داد تا به گردنم بندازم و از خودم دورش نکنم..وقتی پدرم خواست که مژدگانی به شیخ بده،شیخ محکم دست پدرم رو گرفت و اخم کرد و گفت:دیگه ازین غِلِطا نکن!!وقتی که از خونه شیخ بیرون اومدیم واقعا سرحال بودم و انرژی داشتم که میتونستم کوهی رو فتح کنم.مادربزرگم مارو به خونش دعوت کرد و بعداز خبر بهبودی من همه اقوام به خونه مادربزرگ اومدن و جشن کوچیکی گرفتیم..
والدینم هیچوقت به من نگفتن که چه اتفاقی مرموزی برای من افتاد که به اون جنون دچار شدم ولی بعدها از دهن مادرم پرید که:«از ما بهترون شیفته مریم شده بودن و چون میدونستن جسمش رو نمیتونن مال خودشون کنن،تصمیم گرفتن که روحش رو تسخیر و تصاحب کنن!!!»
پایان.