#ارسالی
تا قبل این اتفاق هیچ ترسی از موجودات ماورائی نداشتم و اصلاً اعتقادی بهشون نداشتم تا اینکه به تازگی به بلوغ رسیده بودم و برای مسافرت به روستای پدریمون رفته بودیم.. شب به مقصد رسیدیم و لحاف،تشک رو تو ایوون کنار دخترعمه ام انداختم و خوابیدم. همیشه وقتی به روستا سفر میکردیم کار من و دختر عمه ام که همسن بودیم شب بیداری و خیالبافی بود و اونشب هم حرفای ما به مسائل ماورائی کشیده شد..دختر عمه ام اصرار میکرد که اینجور مسائل حقیقت دارن ولی من مدام وجودش رو انکار میکردم تا اینکه بحث به جایی رسید که من با صدای نسبتا بلند گفتم اگه همچین چیزی وجود داره و اینجاست علامتی به ما بده. دقیقاً همون لحظه در عین ناباوری سه ضربه به کمد داخل اتاق خورد... من و دختر عمه ام بهم نگاه کردیم و هردومون بدون سروصدایی خوابیدیم؛ ولی من هنوز هم یقین نداشتم.روز بعد قضیه رو سرسفره برای بقیه تعریف کردیم ولی اونا همون حرفای همیشگی رو زدن شما توهم زدید و تلقین کردید و...) مادربزرگم اما فقط گوش میکرد و لبخند میزد. بعد از ظهر که هرکسی سراغ انجام کار خودش رفت مادربزرگم مارو کناری کشوند و خاطراتی عجیب از دوران جوانیش برای ما تعریف کرد و تأکید کرد که وجود دارن ولی آسیبی به ما نمیرسونن و ترس مارو کمی کم کرد.شب مادربزرگم آبگوشت بار گذاشت و ازم خواست که از انباری چندتا کاسه اضافه بیارم؛ انباری گوشه حیاط بود و قبلا آشپزخونه بود ولی
بعد از بازسازی خونه تبدیل به انباری شده بود. از خونه بیرون اومدم و به سمت انباری میرفتم که متوجه فردی با قامت و هیکلی عظیم تو تاریکی ته حیاط کنار درختها شدم چند لحظه ای ایستادم و نگاهش کردم باد می وزید و هوا خنک بود و بوی برگهای تازه به مشام میرسید و من هم نگاهم به اون فرد خیره شده بود ولی در چشم به هم زدنی تبدیل به سایه شد و مثل دود ناپدید شد.. خلاصه که کاسه هارو برای مادربزرگ بردم و شام خوردیم و... وقت خواب بود و مثل همیشه من توی ایوون لحاف تشک رو انداختم ولی اونشب دختر عمه ام به بهونه هوای سرد بیرون نخوابید..باد توی صورتم میزد و من هم همینطور به آسمون خیره شده بودم که آروم آروم خوابم برد ولی نیمه های شب بود که حس کردم چیزی بین موهام تکون میخوره ولی اونقدر غرق در خواب بودم که فقط سرم رو تکون دادم اما بی تأثیر بود دوباره حس کردم چیزی بین موهام رفت، فکر کردم حشره اس و ای کاش حشره بود.،دستم رو بین موهام بردم که دستم به پوستی زمخت و چروکیده برخورد کرد به زمختی (چرم چشمام رو نیمه باز کردم و سرم رو چرخوندم که ببینم چیه و ناگهان با موجودی که چشمهایی شبیه چشمان گربه داشت و انگار از چشماش آتیش میبارید مواجه شدم.با دستم محکم روی دست بزرگش زدم و جیغ کشیدم آشغال لعنتی گمشوو ناگهان روی پاش بلندشد و با یه جست روی نرده ایوون و با جست دیگه پرید توی کوچه و زیر چراغهای کم نور روستا روی چهار دست و پا شروع به دویدن کردمو به تنم سیخ شده بود و انگار که حنجره ام توان صدا در آوردن نداشت و دستام به لرزش دراومده بود.به صبح نکشید که ما از روستا حرکت کردیم و برگشتیم و ای کاش که همه چیز با برگشتن به خونه تموم میشد... بعداز برگشتن به خونه فقط روزای اول خوب طی میشد و همه چیز از روز پنجم شروع شد..همه چیزهم با یه خواب شروع شد خواب دیدم یه مرد درشت هیکل و گریه میخواد با زور خودش رو به من تحمل کنه و مدام کتکم میزنه و با عصبانیت بهم تجاوز میکنه:(
بی خوابی های من تا چندین هفته ادامه داشت و زمانی هم که میخواستم بخوابم حضور افرادی رو حس میکردم که سنگینی و تأثیر منفی رو من میزاشتن و انگار آزار و اذیتم میکردن.. والدینم تصمیم گرفتن که شبها کنارمن بمونن تا احساس آرامش کنم؛ اوایل همینطور بود ولی رفته رفته کابوسها سراغم اومدن و بازهم همان کابوس لعنتی..، سرنجام والدینم با پیشنهاد اطرافیان تصمیم گرفتن که به دعانویس مراجعه کنن عصر پنجشنبه به خونه دعانویس مراجعه کردیم؛ ولی این خونه برای من خیلی غیر طبیعی و بی روح و پراز ناپاکی بود محیط خونه پراز حشره بود و فرشی کثیف روی سرامیکهای سفیدی که از کثیفی به زردی میزد اونجا همه جور آدم بود آدمهای فرومایه آدم هایی که زندگی براشون مثل کابوس بود آدم های شکست خورده و آدمایی که دنبال نوشتن دعای بد برای آدمای دیگه بودن..مادرم وقتی این محیط و حال و هوا رو دید پشیمون شد و دوباره با پریشونی و ناامیدی به خونه برگشتیم.. اوضاع و احوالم هرروز بدتر از دیروز میشد و زندگیم به رنگ خاکستری دراومده بود دراوج نوجوانی از زندگی ناامید شده بودم و وضعیت روحیم در حال به فنا رفتن بود. شده بودم یه آدم شکست خورده، کسی که از هیچی نمیترسید حالا از سایه خودش هم میترسید و شبها از ترس اذیت و آزار و کابوس نمی خوابید..تقریباً یه ماه ازین ماجرا میگذشت که مادربزرگم برای دیدنم از روستا به..
🆔 @Storiscary | داستان ترسناک
تا قبل این اتفاق هیچ ترسی از موجودات ماورائی نداشتم و اصلاً اعتقادی بهشون نداشتم تا اینکه به تازگی به بلوغ رسیده بودم و برای مسافرت به روستای پدریمون رفته بودیم.. شب به مقصد رسیدیم و لحاف،تشک رو تو ایوون کنار دخترعمه ام انداختم و خوابیدم. همیشه وقتی به روستا سفر میکردیم کار من و دختر عمه ام که همسن بودیم شب بیداری و خیالبافی بود و اونشب هم حرفای ما به مسائل ماورائی کشیده شد..دختر عمه ام اصرار میکرد که اینجور مسائل حقیقت دارن ولی من مدام وجودش رو انکار میکردم تا اینکه بحث به جایی رسید که من با صدای نسبتا بلند گفتم اگه همچین چیزی وجود داره و اینجاست علامتی به ما بده. دقیقاً همون لحظه در عین ناباوری سه ضربه به کمد داخل اتاق خورد... من و دختر عمه ام بهم نگاه کردیم و هردومون بدون سروصدایی خوابیدیم؛ ولی من هنوز هم یقین نداشتم.روز بعد قضیه رو سرسفره برای بقیه تعریف کردیم ولی اونا همون حرفای همیشگی رو زدن شما توهم زدید و تلقین کردید و...) مادربزرگم اما فقط گوش میکرد و لبخند میزد. بعد از ظهر که هرکسی سراغ انجام کار خودش رفت مادربزرگم مارو کناری کشوند و خاطراتی عجیب از دوران جوانیش برای ما تعریف کرد و تأکید کرد که وجود دارن ولی آسیبی به ما نمیرسونن و ترس مارو کمی کم کرد.شب مادربزرگم آبگوشت بار گذاشت و ازم خواست که از انباری چندتا کاسه اضافه بیارم؛ انباری گوشه حیاط بود و قبلا آشپزخونه بود ولی
بعد از بازسازی خونه تبدیل به انباری شده بود. از خونه بیرون اومدم و به سمت انباری میرفتم که متوجه فردی با قامت و هیکلی عظیم تو تاریکی ته حیاط کنار درختها شدم چند لحظه ای ایستادم و نگاهش کردم باد می وزید و هوا خنک بود و بوی برگهای تازه به مشام میرسید و من هم نگاهم به اون فرد خیره شده بود ولی در چشم به هم زدنی تبدیل به سایه شد و مثل دود ناپدید شد.. خلاصه که کاسه هارو برای مادربزرگ بردم و شام خوردیم و... وقت خواب بود و مثل همیشه من توی ایوون لحاف تشک رو انداختم ولی اونشب دختر عمه ام به بهونه هوای سرد بیرون نخوابید..باد توی صورتم میزد و من هم همینطور به آسمون خیره شده بودم که آروم آروم خوابم برد ولی نیمه های شب بود که حس کردم چیزی بین موهام تکون میخوره ولی اونقدر غرق در خواب بودم که فقط سرم رو تکون دادم اما بی تأثیر بود دوباره حس کردم چیزی بین موهام رفت، فکر کردم حشره اس و ای کاش حشره بود.،دستم رو بین موهام بردم که دستم به پوستی زمخت و چروکیده برخورد کرد به زمختی (چرم چشمام رو نیمه باز کردم و سرم رو چرخوندم که ببینم چیه و ناگهان با موجودی که چشمهایی شبیه چشمان گربه داشت و انگار از چشماش آتیش میبارید مواجه شدم.با دستم محکم روی دست بزرگش زدم و جیغ کشیدم آشغال لعنتی گمشوو ناگهان روی پاش بلندشد و با یه جست روی نرده ایوون و با جست دیگه پرید توی کوچه و زیر چراغهای کم نور روستا روی چهار دست و پا شروع به دویدن کردمو به تنم سیخ شده بود و انگار که حنجره ام توان صدا در آوردن نداشت و دستام به لرزش دراومده بود.به صبح نکشید که ما از روستا حرکت کردیم و برگشتیم و ای کاش که همه چیز با برگشتن به خونه تموم میشد... بعداز برگشتن به خونه فقط روزای اول خوب طی میشد و همه چیز از روز پنجم شروع شد..همه چیزهم با یه خواب شروع شد خواب دیدم یه مرد درشت هیکل و گریه میخواد با زور خودش رو به من تحمل کنه و مدام کتکم میزنه و با عصبانیت بهم تجاوز میکنه:(
بی خوابی های من تا چندین هفته ادامه داشت و زمانی هم که میخواستم بخوابم حضور افرادی رو حس میکردم که سنگینی و تأثیر منفی رو من میزاشتن و انگار آزار و اذیتم میکردن.. والدینم تصمیم گرفتن که شبها کنارمن بمونن تا احساس آرامش کنم؛ اوایل همینطور بود ولی رفته رفته کابوسها سراغم اومدن و بازهم همان کابوس لعنتی..، سرنجام والدینم با پیشنهاد اطرافیان تصمیم گرفتن که به دعانویس مراجعه کنن عصر پنجشنبه به خونه دعانویس مراجعه کردیم؛ ولی این خونه برای من خیلی غیر طبیعی و بی روح و پراز ناپاکی بود محیط خونه پراز حشره بود و فرشی کثیف روی سرامیکهای سفیدی که از کثیفی به زردی میزد اونجا همه جور آدم بود آدمهای فرومایه آدم هایی که زندگی براشون مثل کابوس بود آدم های شکست خورده و آدمایی که دنبال نوشتن دعای بد برای آدمای دیگه بودن..مادرم وقتی این محیط و حال و هوا رو دید پشیمون شد و دوباره با پریشونی و ناامیدی به خونه برگشتیم.. اوضاع و احوالم هرروز بدتر از دیروز میشد و زندگیم به رنگ خاکستری دراومده بود دراوج نوجوانی از زندگی ناامید شده بودم و وضعیت روحیم در حال به فنا رفتن بود. شده بودم یه آدم شکست خورده، کسی که از هیچی نمیترسید حالا از سایه خودش هم میترسید و شبها از ترس اذیت و آزار و کابوس نمی خوابید..تقریباً یه ماه ازین ماجرا میگذشت که مادربزرگم برای دیدنم از روستا به..
🆔 @Storiscary | داستان ترسناک