#ارسالی
بازم سلام
میخاستم ادامشو تعریف کنم اینکه ازون شب چیزایی که میبینم حس میکنم شروع شده و ادامه داره
بعد اونشب دیگه صداهای پا و چیزایی رو که حس میکردم شروع شده بود ولی به صورت عینی چیزی ندیده بودم دوسه سال به این منوال گذشت تا یه شب که میخاستیم بخابیم با خاهرام که داشتم حرف میزدم یه سایه سیاه مثل یه مرد دیدم (خونمونو عوض کرده بودیم)قشنگ حرکت کرد تا اومد تو هال و رسید به در حموم راه نمیرفت قدم نمیزد ولی حرکت میکرد یهو اومد طرفم از ترس چشمامو بستم و انگار از کنار سرم یه گله رد شد صدای گرومپ گرومپ پاها اومد چشمامو باز کردم چیزی نبود نمیدونم چرا خاهرام چیزی متوجه نشدن
بازم این روند ادامه داشت یعنی یه مرد سیاه بود که همش میومد طرفم و من دیگه چیزی نمیفهمیدم یعنی شبایی که قرار بود بیاد دیگه کم کم از قبل میفهمیدم
رد شد تا ازدواج کردم یه شب پشتم به شوهرم بود خابیده بود و من داشتم باگوشب ورمیرفتم یهو برگشتم سمتش دیدم یکی بالا سرش وایساده( منم تو این مواقع مث روانیا جیغ میکشم)جیغ کشیدم تا شوهرم بیدارشد دیدم نیست
یه بارم وسط ظهر بود درکمدم باز بود (کمدم یجور بود پایینش کشو داره و تقریبا درش۷۰ سانت از زمین فاصله داره )داشتم همینجوری ور میرفتم شوهرمم پشت سرم رو تخت دراز کشیده بود یهو از زیر در کمد دیدم دوتا پا مث پای مرغ ولی اندازه پای آدم دوید اونطرف باز مث روانیا جیغ زدم شوهرم پراش ریخت
یه دوسه ماه رد شد شوهرم رفته بود سرکاردور منم باردار بودم ازونجایی که میترسیدم تنها بخابم خاهرشوهرامم نیومدن اتاقم پیشم بخابم(تو یه خونه ویلاییبزرگ بودیم با یه عالمه اتاق و حیاط بزرگ که اتاق ماهم یه طرفش فقط پنجره رو به حیاط بود)قرآنو بغل میکردم میخابیدم یه شب داشتم میخابیدم پشت پنجره یه پسر تقریبن۵ساله دیدم داره نگام میکنه اول فک کردم بچه خاهر شوهرمه فوشش دادم برو نرفت پاشدم برم فیزیکی تنبیهش کنم کنم یهو وسط راه غیب شدبعدش رفتم تو آشپزخونه که خاهر شوهرم داشت ظرف میشت در یخچالو که دم در بود باز کردم دیگه مشغول حرف زدم شدیم در یخچال باز بودیهو خاهر شوهرم داد زد خطاب به بچه خاهرش گفت نرو سر یخچال کنارمو نگا کردم چیز ندیدم گفتم ک.صخل شدی؟گفت نه بخدا خودم دیدم رضا رفت تو یخچال
یکم رد شد دیگه عادت کرده بود به این چیزا و کمتر میترسیدم شوهرمم فک میکرد توهمی شدم تااینکه یه شب که بچمم به دنیا اومده بود ساعتای دوشب با حس نگاه سنگین یه نفر از خاب بیدار شدم دیدم شوهرم رودستش تکیه داده زل زده به من آروم هلش دادم گفتم دیوونه شدی که تازه فهمیدم وقتی هلش دادم بیدار شده داشتم بهش میگفتم آره تو زل زده بودی به من و اینا براش تعریف میکردم که یه صدای زن از پشت سرش صداش زد علی یهو چشای هردومون قد نعلبکی شد طفلکی تا صبح بالا سرما بیدار بود اتفاقی براما نیوفته
ببخشید خیلی طولانی شد ووقتتونو گرفتم بازم هست و چیزای دیگم اتفاق افتاده برام که بعد دیدم دوست داشتین تعریف کنم..
🆔 @Storiscary | داستان ترسناک
بازم سلام
میخاستم ادامشو تعریف کنم اینکه ازون شب چیزایی که میبینم حس میکنم شروع شده و ادامه داره
بعد اونشب دیگه صداهای پا و چیزایی رو که حس میکردم شروع شده بود ولی به صورت عینی چیزی ندیده بودم دوسه سال به این منوال گذشت تا یه شب که میخاستیم بخابیم با خاهرام که داشتم حرف میزدم یه سایه سیاه مثل یه مرد دیدم (خونمونو عوض کرده بودیم)قشنگ حرکت کرد تا اومد تو هال و رسید به در حموم راه نمیرفت قدم نمیزد ولی حرکت میکرد یهو اومد طرفم از ترس چشمامو بستم و انگار از کنار سرم یه گله رد شد صدای گرومپ گرومپ پاها اومد چشمامو باز کردم چیزی نبود نمیدونم چرا خاهرام چیزی متوجه نشدن
بازم این روند ادامه داشت یعنی یه مرد سیاه بود که همش میومد طرفم و من دیگه چیزی نمیفهمیدم یعنی شبایی که قرار بود بیاد دیگه کم کم از قبل میفهمیدم
رد شد تا ازدواج کردم یه شب پشتم به شوهرم بود خابیده بود و من داشتم باگوشب ورمیرفتم یهو برگشتم سمتش دیدم یکی بالا سرش وایساده( منم تو این مواقع مث روانیا جیغ میکشم)جیغ کشیدم تا شوهرم بیدارشد دیدم نیست
یه بارم وسط ظهر بود درکمدم باز بود (کمدم یجور بود پایینش کشو داره و تقریبا درش۷۰ سانت از زمین فاصله داره )داشتم همینجوری ور میرفتم شوهرمم پشت سرم رو تخت دراز کشیده بود یهو از زیر در کمد دیدم دوتا پا مث پای مرغ ولی اندازه پای آدم دوید اونطرف باز مث روانیا جیغ زدم شوهرم پراش ریخت
یه دوسه ماه رد شد شوهرم رفته بود سرکاردور منم باردار بودم ازونجایی که میترسیدم تنها بخابم خاهرشوهرامم نیومدن اتاقم پیشم بخابم(تو یه خونه ویلاییبزرگ بودیم با یه عالمه اتاق و حیاط بزرگ که اتاق ماهم یه طرفش فقط پنجره رو به حیاط بود)قرآنو بغل میکردم میخابیدم یه شب داشتم میخابیدم پشت پنجره یه پسر تقریبن۵ساله دیدم داره نگام میکنه اول فک کردم بچه خاهر شوهرمه فوشش دادم برو نرفت پاشدم برم فیزیکی تنبیهش کنم کنم یهو وسط راه غیب شدبعدش رفتم تو آشپزخونه که خاهر شوهرم داشت ظرف میشت در یخچالو که دم در بود باز کردم دیگه مشغول حرف زدم شدیم در یخچال باز بودیهو خاهر شوهرم داد زد خطاب به بچه خاهرش گفت نرو سر یخچال کنارمو نگا کردم چیز ندیدم گفتم ک.صخل شدی؟گفت نه بخدا خودم دیدم رضا رفت تو یخچال
یکم رد شد دیگه عادت کرده بود به این چیزا و کمتر میترسیدم شوهرمم فک میکرد توهمی شدم تااینکه یه شب که بچمم به دنیا اومده بود ساعتای دوشب با حس نگاه سنگین یه نفر از خاب بیدار شدم دیدم شوهرم رودستش تکیه داده زل زده به من آروم هلش دادم گفتم دیوونه شدی که تازه فهمیدم وقتی هلش دادم بیدار شده داشتم بهش میگفتم آره تو زل زده بودی به من و اینا براش تعریف میکردم که یه صدای زن از پشت سرش صداش زد علی یهو چشای هردومون قد نعلبکی شد طفلکی تا صبح بالا سرما بیدار بود اتفاقی براما نیوفته
ببخشید خیلی طولانی شد ووقتتونو گرفتم بازم هست و چیزای دیگم اتفاق افتاده برام که بعد دیدم دوست داشتین تعریف کنم..
🆔 @Storiscary | داستان ترسناک