#ارسالی
سلام وقتتون بخیر
داستان من برای تقریبا دو سال پیشه
خلاصه وار بگم من خواهرم ازدواج کرده بود با ی آقای و همه چی خیلی به خوبی داشت بینشون پیش میرفت که یهو بعد از تقریبا پنج ماه خواهرم گفت که شوهرش داره اذیتش میکنه و جو خونه زیاد جالب نیست.
و چندین بار سایه و صدا های عجیب هم شنیده بود که احساس کرده بود بخاطر تنهایی توهم زده، تا اینکه ی روز میخواد فرش هاشون رو بفرسته فرش شویی میبینه به زیر یکی از فرش هاشون ی جوهر مشکی رنگ چسبیده که هر چقدر سعی میکرده پاکش کنه بیشتر پخش میشده، حتی اون قسمت از سرامیک زیر فرش شونم همچنان تمیز نمیشده
حتی بعد از آوردن فرش ها از فرش شویی میبینه که هنوز زیر فرش تمیز نشده و رنگه روش مونده.(طلسم سیاه بود و کاره مادر شوهرش بود)
خلاصه دیگه بیخیال میشه و در کنار این قضایا اختلاف شون با شوهرش هر روز بیشتر و بیشتر میشه تا جایی که به طلاق میرسه
بعد از طلاق خواهرم که برگشت خونه واقعا خوشحال بودیم که از دست اون خانواده نجات پیدا کردیم
چون به حتی یک نفر هم از اعضای اون خانواده نمیشد اعتماد کرد همشون واقعا آدمای حیله گری بودن.
بعد از ی مدت خواهرم بشدت احساس سنگینی میکرد و دلتنگ بود، حتی من و پدر و مادرمم همین حالت رو داشتیم
سر چیزای الکی دعوامون می گرفت و همش احساس کسالت میکردیم، خواب های بد و عجیب میدیدیم
وسایل خونه گم میشد
تا اینکه یکی از فامیلا مون گفت که احساس میکنم براتون دعای شَر نوشتن خیلی وضعیت تون غیر طبیعی شده و خلاصه ی آقای رو به ما معرفی کرد و گفت بهش میگه که بیاد خونه مون رو ببینه
چند روز بعدش اون آقا اومد و همین که وارد خونه شد سنگینی رو احساس کرد
رفت همه ی اتاق رو چک کرد
وارد اتاق خواهرم شد همه جای بدنش عرق کرده بود و بشدت اذیت میشد انگار که بزور میتونست نفس بکشه، گفت براتون دعا نوشتن و ی آدم نزدیک بوده بهتون و حتی میدونست که اون آدم پیشِ کی دعارو گرفته اما اسمشون رو بهمون نگفت.
بعدش ی لیوان آب آورد و چندتا سوره قرآن روی آب خوند و گفت به مدت چند روز به گوشه های خونه به پاشونیدنش، اما ممکنه در این مدت مریض بشید یا اذیت بشید و چیزای جدید تو خونه ببینید که تمیز نیستن یا بوی بد دارن، هرچیزی پیدا کردید بهم نشونش بدید.
خلاصه فرایندش رو شروع کردیم
هر بار یادمون میرفت یا سر وقتی که باید انجامش میدادیم کار پیش می اومد و از خونه میرفتیم یا خواب می موندیم
برای همین تا ۱۲ روز طول کشید
در اون مدت دعوا های بین خودمون هی بیشتر میشد و پدرم مریض و بی حوصله شده بود و انگار ی چیزی جلومون رو می گرفت که فرایندش رو کامل نکنیم
در اون مدت در روز های هشتم ی صبح که من میخواستم برم مدرسه ی صدا هایی از تو اتاقم شنیدم و به مامانم گفتم
بعدش با ترس رفتیم چک کنیم ببینیم چیه که کنار تختم ی تیکه پارچه گِلی و کثیف پیدا کردیم که برامون آشنا نبود
و انگار گره زده بودن و گره اش رو تازه باز کرده بودن داشت کامل باز میشد
اصلا طبیعی نبود
و پارچه رو نگه داشتیم و به اون آقا خبر دادیم و دوباره اومد خونه مون
این بار انگار حس بهتری داشت وقتی وارد خونه شد، پارچه رو که دید گفت این ی تیکه پارچه معمولی نیست و بلکه ی تیکه کفنه..!
تو این دعارو نوشتن براتون و ی جایی دفنش کردن اما اون موجودات اذیت شدن این مدت و دعارو براتون آوردن تا شما دیگه دست از سرشون بردارید
و بعدش دوباره روی اون پارچه چندتا دعا خوند و گفت باید ببریدش ی جای خیلی دور چالش کنید تا دست هیچکس بهش نرسه و چون از پنبه درست شده خودش چیزی نمیکشه تجزیه میشه.
و واقعا بعد از اینکه اون کار هارو انجام دادیم کاملا احساس میکردیم که همه چی بهتر شده و زندگیمون به حالت عادیش برگشت
ببخشید طولانی شد و ممنون که خوندینش☘
🆔 @Storiscary | داستان ترسناک
سلام وقتتون بخیر
داستان من برای تقریبا دو سال پیشه
خلاصه وار بگم من خواهرم ازدواج کرده بود با ی آقای و همه چی خیلی به خوبی داشت بینشون پیش میرفت که یهو بعد از تقریبا پنج ماه خواهرم گفت که شوهرش داره اذیتش میکنه و جو خونه زیاد جالب نیست.
و چندین بار سایه و صدا های عجیب هم شنیده بود که احساس کرده بود بخاطر تنهایی توهم زده، تا اینکه ی روز میخواد فرش هاشون رو بفرسته فرش شویی میبینه به زیر یکی از فرش هاشون ی جوهر مشکی رنگ چسبیده که هر چقدر سعی میکرده پاکش کنه بیشتر پخش میشده، حتی اون قسمت از سرامیک زیر فرش شونم همچنان تمیز نمیشده
حتی بعد از آوردن فرش ها از فرش شویی میبینه که هنوز زیر فرش تمیز نشده و رنگه روش مونده.(طلسم سیاه بود و کاره مادر شوهرش بود)
خلاصه دیگه بیخیال میشه و در کنار این قضایا اختلاف شون با شوهرش هر روز بیشتر و بیشتر میشه تا جایی که به طلاق میرسه
بعد از طلاق خواهرم که برگشت خونه واقعا خوشحال بودیم که از دست اون خانواده نجات پیدا کردیم
چون به حتی یک نفر هم از اعضای اون خانواده نمیشد اعتماد کرد همشون واقعا آدمای حیله گری بودن.
بعد از ی مدت خواهرم بشدت احساس سنگینی میکرد و دلتنگ بود، حتی من و پدر و مادرمم همین حالت رو داشتیم
سر چیزای الکی دعوامون می گرفت و همش احساس کسالت میکردیم، خواب های بد و عجیب میدیدیم
وسایل خونه گم میشد
تا اینکه یکی از فامیلا مون گفت که احساس میکنم براتون دعای شَر نوشتن خیلی وضعیت تون غیر طبیعی شده و خلاصه ی آقای رو به ما معرفی کرد و گفت بهش میگه که بیاد خونه مون رو ببینه
چند روز بعدش اون آقا اومد و همین که وارد خونه شد سنگینی رو احساس کرد
رفت همه ی اتاق رو چک کرد
وارد اتاق خواهرم شد همه جای بدنش عرق کرده بود و بشدت اذیت میشد انگار که بزور میتونست نفس بکشه، گفت براتون دعا نوشتن و ی آدم نزدیک بوده بهتون و حتی میدونست که اون آدم پیشِ کی دعارو گرفته اما اسمشون رو بهمون نگفت.
بعدش ی لیوان آب آورد و چندتا سوره قرآن روی آب خوند و گفت به مدت چند روز به گوشه های خونه به پاشونیدنش، اما ممکنه در این مدت مریض بشید یا اذیت بشید و چیزای جدید تو خونه ببینید که تمیز نیستن یا بوی بد دارن، هرچیزی پیدا کردید بهم نشونش بدید.
خلاصه فرایندش رو شروع کردیم
هر بار یادمون میرفت یا سر وقتی که باید انجامش میدادیم کار پیش می اومد و از خونه میرفتیم یا خواب می موندیم
برای همین تا ۱۲ روز طول کشید
در اون مدت دعوا های بین خودمون هی بیشتر میشد و پدرم مریض و بی حوصله شده بود و انگار ی چیزی جلومون رو می گرفت که فرایندش رو کامل نکنیم
در اون مدت در روز های هشتم ی صبح که من میخواستم برم مدرسه ی صدا هایی از تو اتاقم شنیدم و به مامانم گفتم
بعدش با ترس رفتیم چک کنیم ببینیم چیه که کنار تختم ی تیکه پارچه گِلی و کثیف پیدا کردیم که برامون آشنا نبود
و انگار گره زده بودن و گره اش رو تازه باز کرده بودن داشت کامل باز میشد
اصلا طبیعی نبود
و پارچه رو نگه داشتیم و به اون آقا خبر دادیم و دوباره اومد خونه مون
این بار انگار حس بهتری داشت وقتی وارد خونه شد، پارچه رو که دید گفت این ی تیکه پارچه معمولی نیست و بلکه ی تیکه کفنه..!
تو این دعارو نوشتن براتون و ی جایی دفنش کردن اما اون موجودات اذیت شدن این مدت و دعارو براتون آوردن تا شما دیگه دست از سرشون بردارید
و بعدش دوباره روی اون پارچه چندتا دعا خوند و گفت باید ببریدش ی جای خیلی دور چالش کنید تا دست هیچکس بهش نرسه و چون از پنبه درست شده خودش چیزی نمیکشه تجزیه میشه.
و واقعا بعد از اینکه اون کار هارو انجام دادیم کاملا احساس میکردیم که همه چی بهتر شده و زندگیمون به حالت عادیش برگشت
ببخشید طولانی شد و ممنون که خوندینش☘
🆔 @Storiscary | داستان ترسناک