بخش دوم - داستان سیاوش - #شاهنامه
شاه هم وقتی شنید پسرش داره میاد جشن بزرگی راه انداخت. سیاوش مادرش مرده بود و شاه یه زن دیگه داشت که اسمش سودابه بود. سودابه تا سیاوش رو دید دلش رفت. تا سیاوش رسید سریع پرید بغل و بوس موس.
سودابه به سیاوش علاقهمند شده بود. هی میرفت روی مخ شاه که اینو بفرست پیش من یکم مادرش مرده براش مادری کنم. بفرست بیاد حال میده اصلا این باید زن بگیره ها، هرز میره ها، بیا اینو زن بدیم ها، شاه هم گفت ها، تو جای مادرشی برو توی کارش. سودابه گفت حله.
آقا خلاصه سودابه دستور داد که کاخ رو تزئین کنن. خودشم لباسای خانه خراب کنی پوشید و آرایش مفصلی کرد و عطرای بسیار گرانی زد. دستورم داد چندتا دختر فامیل رو هم بیارن ولی ساده باشن.
سیاوش رو دعوت کرد که بیا کاخ من. سیا رفت پیش باباش که داستان چیه من وایب خوبی از سودی نمیگیرم و نمیرم باباشم گفت برو نگران نباش خیره.
خلاصه سیا آمد و سودابه هم دید سیا آمده سریع پرید و اونو بغل کرد و بوس و موس.
سودی گفت اینا همه عموزاد مموزاده ان انتخاب کن همسرت بشه (تخم داری انتخاب کن). سیاوش گفت آقا همه عالی زحمت کشیدین ولی من میخوام درس بخونم. سودابه گفت زر نزن من که میدونم اینا قشنگ نیستن تو چشمت منو گرفته. سیاوش گفت نه تو جای مادر مایی. درسته تو قشنگی ولی مثل یه مادر. سودابه هم گفت باشه برو بمیر هی جای مادر.
یه مدت گذشت و سیاوش از سودی دوری میکرد و سودابه با ندیمه اش برنامه چیندن که دیگه اینبار کار رو تموم میکنیم. اینبار درصد لباسا رو خیلی کمتر کرد و گفت کاخ خالی همه لالا. سیاوش رو دعوت کرد.
سیاوش دوباره رفته پیش باباش گفت ببین این دنبال داستانها، شر میشه ها، نگی نگفتی ها... باباشم گفت ها خیره، برو. سیاوش رفت داخل کاخ و دید اکه هه...
ادامه دارد...
شاه هم وقتی شنید پسرش داره میاد جشن بزرگی راه انداخت. سیاوش مادرش مرده بود و شاه یه زن دیگه داشت که اسمش سودابه بود. سودابه تا سیاوش رو دید دلش رفت. تا سیاوش رسید سریع پرید بغل و بوس موس.
سودابه به سیاوش علاقهمند شده بود. هی میرفت روی مخ شاه که اینو بفرست پیش من یکم مادرش مرده براش مادری کنم. بفرست بیاد حال میده اصلا این باید زن بگیره ها، هرز میره ها، بیا اینو زن بدیم ها، شاه هم گفت ها، تو جای مادرشی برو توی کارش. سودابه گفت حله.
آقا خلاصه سودابه دستور داد که کاخ رو تزئین کنن. خودشم لباسای خانه خراب کنی پوشید و آرایش مفصلی کرد و عطرای بسیار گرانی زد. دستورم داد چندتا دختر فامیل رو هم بیارن ولی ساده باشن.
سیاوش رو دعوت کرد که بیا کاخ من. سیا رفت پیش باباش که داستان چیه من وایب خوبی از سودی نمیگیرم و نمیرم باباشم گفت برو نگران نباش خیره.
خلاصه سیا آمد و سودابه هم دید سیا آمده سریع پرید و اونو بغل کرد و بوس و موس.
سودی گفت اینا همه عموزاد مموزاده ان انتخاب کن همسرت بشه (تخم داری انتخاب کن). سیاوش گفت آقا همه عالی زحمت کشیدین ولی من میخوام درس بخونم. سودابه گفت زر نزن من که میدونم اینا قشنگ نیستن تو چشمت منو گرفته. سیاوش گفت نه تو جای مادر مایی. درسته تو قشنگی ولی مثل یه مادر. سودابه هم گفت باشه برو بمیر هی جای مادر.
یه مدت گذشت و سیاوش از سودی دوری میکرد و سودابه با ندیمه اش برنامه چیندن که دیگه اینبار کار رو تموم میکنیم. اینبار درصد لباسا رو خیلی کمتر کرد و گفت کاخ خالی همه لالا. سیاوش رو دعوت کرد.
سیاوش دوباره رفته پیش باباش گفت ببین این دنبال داستانها، شر میشه ها، نگی نگفتی ها... باباشم گفت ها خیره، برو. سیاوش رفت داخل کاخ و دید اکه هه...
ادامه دارد...