Forward from: آوازهای رهایی
... و در به روی او بسته شد. اکنون تنها مانده بود.
شب سیاه و زمخت روی همهچیز افتاده بود. همهمهٔ ماشینهای کارخانه از روی زندان میگذشت و از پنجره تو میآمد. و او تنها بود. فکرش گم شده بود. مثل یک خال سیاه روی فرفرهٔ رنگارنگی که بهتندی بچرخد فکرش در دوار و درهمریختگی رنگهای دیگر گم شده بود.
شب شب یلدا بود و او تنها بود و همه چیز گیج بود...
از داستان"شب دراز"
آذر، ماه آخر پاییز
ابراهیم گلستان
شب سیاه و زمخت روی همهچیز افتاده بود. همهمهٔ ماشینهای کارخانه از روی زندان میگذشت و از پنجره تو میآمد. و او تنها بود. فکرش گم شده بود. مثل یک خال سیاه روی فرفرهٔ رنگارنگی که بهتندی بچرخد فکرش در دوار و درهمریختگی رنگهای دیگر گم شده بود.
شب شب یلدا بود و او تنها بود و همه چیز گیج بود...
از داستان"شب دراز"
آذر، ماه آخر پاییز
ابراهیم گلستان