شاید گر روزی مستی به سرم زند و حالم دست خویش نباشد به تو خواهم گویم که چقدر این روز ها دور و سخت و دیر گذشتند ،چقدر روز هایی که برایم ساختی با دلی ابری و آسمانی تیره میگذشتند و چقدر با این حال هرگز آنقدر از تو متنفر نبودم که بخواهم کاملا از زندگی ام بروی. با اینکه گفتم برو که انگار تویی در زندگی ام نبود اما من هرگز فکر نمی کنم بتوانم یادت را آنگونه راحت فراموش کنم که تو کردی .
جایی در نهایت قلب من رگی نبضش برای تو می زند.