#آوان
#پارت_۳۷۱
چشم باز کرد و با حسرت و دردی که در صدایش موج می زد گفت:
_من از همون لحظه ی اول دل بهت دادم و نتونستم ازت دل بکنم. می دونم از من و این دوست داشتن بیزاری اما می خوام بعد این همه سال برای یک بار هم شده داد بزنم و بگم اون روز تو هتل هیچ هوسی در کار نبود. به بزرگی خدا قسم می خورم هر چی بینمون گذشت همه اش از روی عشق بود. عشق داشتنت، بوسیدن و بوییدنت...
سری تکان داد دم عمیق گرفت و ادامه داد.
_کاش می تونستم تموم این بیست سال و برات به تصویر بکشم تا ببینی چی به روز من گذشته. نبودن و نداشتنت سخت بود خیلی سخت.
الانم نمی خوام من و ببخشی نمی خوام چشمت و روی این بیست سال ببندی انگار هیچ اتفاق نیفتاده نه، فقط ازت می خوام من و کنار نذاری. حالا که فهمیدم هستی نمی تونم دور بمونم نمی تونم نداشته باشمت...
بغضش شکست و قطره اشکی از چشم اش فرو چکید.
_روژین التماس می کنم نگات و ازم نگیر.
دیگر نای حرف زدن برایش نمانده بود هر چه بود اشک بود و اشک. گویی تمام این بیست سال در همان قطره های اشکی خلاصه شده بود که روی صورت مردانه اش فرو می چکید.
_آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا؟
قلب بهادر لحظه ای از تپیدن ایستاد. َبه گوش هایش اعتماد نداشت در واقع به همه چیز بی اعتماد شده بود. شنیدن آن صدا با لحن محزونی که قصد جانش را کرده بود. دور از تصورش بود. با پشت دست اشک هایش را پاک کرد و با آخرین توانی که در بدنش مانده بود خودش را از صندلی جدا کرد و قدمی به سمت تخت برداشت. همین که به تخت رسید روژین تکانی خورد. پتو را از روی صورت اش کنار زد و روی تخت نیم خیز شد و گفت:
_دیر اومدی.
بهادر مات شده بود. مات زنی که روزگاری در حسرت بودن و داشتنش به ماتم نشسته بود. همانی که سال ها در سکوت شبانه برایش سوگواری کرده و در روزها با خاطرات نه چندان زیادش زندگی کرده بود.
حال این زن درست در چند قدمی اش بود و برخلاف روزهای گذشته در صدا و رفتارش هیچ پرخاشگری نمی دید هر چه بود درد بود و درد...
_دیر اومدنم تقصیر خودم نبود. من و یادت رفته بود. حتی تو این سال ها یکبار هم نخواستی من و ببینی.
روژین نگاهش را بالا کشید و به قامت مرد رو به رویش زل زد.
_رفتنت شروع یک فاجعه بود.
#پارت_۳۷۱
چشم باز کرد و با حسرت و دردی که در صدایش موج می زد گفت:
_من از همون لحظه ی اول دل بهت دادم و نتونستم ازت دل بکنم. می دونم از من و این دوست داشتن بیزاری اما می خوام بعد این همه سال برای یک بار هم شده داد بزنم و بگم اون روز تو هتل هیچ هوسی در کار نبود. به بزرگی خدا قسم می خورم هر چی بینمون گذشت همه اش از روی عشق بود. عشق داشتنت، بوسیدن و بوییدنت...
سری تکان داد دم عمیق گرفت و ادامه داد.
_کاش می تونستم تموم این بیست سال و برات به تصویر بکشم تا ببینی چی به روز من گذشته. نبودن و نداشتنت سخت بود خیلی سخت.
الانم نمی خوام من و ببخشی نمی خوام چشمت و روی این بیست سال ببندی انگار هیچ اتفاق نیفتاده نه، فقط ازت می خوام من و کنار نذاری. حالا که فهمیدم هستی نمی تونم دور بمونم نمی تونم نداشته باشمت...
بغضش شکست و قطره اشکی از چشم اش فرو چکید.
_روژین التماس می کنم نگات و ازم نگیر.
دیگر نای حرف زدن برایش نمانده بود هر چه بود اشک بود و اشک. گویی تمام این بیست سال در همان قطره های اشکی خلاصه شده بود که روی صورت مردانه اش فرو می چکید.
_آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا؟
قلب بهادر لحظه ای از تپیدن ایستاد. َبه گوش هایش اعتماد نداشت در واقع به همه چیز بی اعتماد شده بود. شنیدن آن صدا با لحن محزونی که قصد جانش را کرده بود. دور از تصورش بود. با پشت دست اشک هایش را پاک کرد و با آخرین توانی که در بدنش مانده بود خودش را از صندلی جدا کرد و قدمی به سمت تخت برداشت. همین که به تخت رسید روژین تکانی خورد. پتو را از روی صورت اش کنار زد و روی تخت نیم خیز شد و گفت:
_دیر اومدی.
بهادر مات شده بود. مات زنی که روزگاری در حسرت بودن و داشتنش به ماتم نشسته بود. همانی که سال ها در سکوت شبانه برایش سوگواری کرده و در روزها با خاطرات نه چندان زیادش زندگی کرده بود.
حال این زن درست در چند قدمی اش بود و برخلاف روزهای گذشته در صدا و رفتارش هیچ پرخاشگری نمی دید هر چه بود درد بود و درد...
_دیر اومدنم تقصیر خودم نبود. من و یادت رفته بود. حتی تو این سال ها یکبار هم نخواستی من و ببینی.
روژین نگاهش را بالا کشید و به قامت مرد رو به رویش زل زد.
_رفتنت شروع یک فاجعه بود.