#آوان
#پارت_۳۷۰
مایوس نشده بود. اما دلش نمی خواست حضورش، خاطر روژین را مکدر کند. همین که به او فهمانده بود پای احساسش ایستاده، کفایت می کرد. دیگر نیازی نبود با ماندن بیش از حدش باعث شود که حال روژین نامساعد گردد.
هنوز از کنار پنجره فاصله نگرفته بود که گوشی درون جیب شلوارش شروع به لرزیدن کرد. با تصور اینکه چه کسی پشت خط است گوشی را بیرون آورد و به صفحه اش که نام کژال روی آن روشن خاموش می شد زل زد و بعد چند ثانیه پاسخ داد.
_بله.
_بر خلاف تصورش صدای پُر بغض آوان درون گوشی پیچید.
_بابا.
گوشی را روی گوشش فشرد و همانطور که نگاهش از روی پتو به جسم مچاله شده ی روژین بود، آرام زمزمه کرد.
_جونم.
_هنوزم اونجایی؟
به نگرانی دخترش لبخند تلخی زد.
_اگه اینجا نبودم که باید الان پایین پیش تو بودم.
سکوت پشت خط طولانی شد. تکیه از دیوار گرفت و با دلواپسی پرسید.
_چیزی شده؟
_نه، فقط زنگ زدم بگم اگه تموم دنیا هم برای این بیست سال نبودنت ازت دلخور باشن، من نیستم. چون تو این مدت می بینم چی داری می کشی. می دونم هنوزم مامان و دوست داری. و از همه مهم تر می دونم تو تنها کسی هستی که می تونی اون و به زندگی برگردونی. پس کوتاه نیا بابا. مامان و به زندگی برگردون با همون عشقی که روز اول با دیدن من تو چشمات موج زد ازش بخواه برگرده.
با بلند شدن صدای بوق های ممتد، گوشی را کنار صورتش گرفت و به صفحه ی آن زل زد. باز هم در واپسین لحظه ها آوان به یاری اش آمده بود تا بر هر چه یاس و نا امیدی غلبه کند. گوشی را درون جیبش فرو کرد و برای اینکه بتواند افکارش را سامان دهد روی صندلی کنار دیوار نشست. قصد داشت کمی به خودش و روژین فرصت دهد اما همین که چشم بست لب هایش از هم باز شدند.
_روز اولی که دیدمت بیشتر شبیه یک خیال بودی تا واقعیت. جایی که هیچ فکرشم نمی کردم دختری و دیده بودم که فقط مثالش و تو قصه های هزار و یک شب شنیده بودم. نگات برق عجیبی داشت و وقتی به خودم اومدم که دیدم دل بسته ی یه دختر چشم سیاه شدم که هیچ سنخیتی با هم نداشتیم.
#پارت_۳۷۰
مایوس نشده بود. اما دلش نمی خواست حضورش، خاطر روژین را مکدر کند. همین که به او فهمانده بود پای احساسش ایستاده، کفایت می کرد. دیگر نیازی نبود با ماندن بیش از حدش باعث شود که حال روژین نامساعد گردد.
هنوز از کنار پنجره فاصله نگرفته بود که گوشی درون جیب شلوارش شروع به لرزیدن کرد. با تصور اینکه چه کسی پشت خط است گوشی را بیرون آورد و به صفحه اش که نام کژال روی آن روشن خاموش می شد زل زد و بعد چند ثانیه پاسخ داد.
_بله.
_بر خلاف تصورش صدای پُر بغض آوان درون گوشی پیچید.
_بابا.
گوشی را روی گوشش فشرد و همانطور که نگاهش از روی پتو به جسم مچاله شده ی روژین بود، آرام زمزمه کرد.
_جونم.
_هنوزم اونجایی؟
به نگرانی دخترش لبخند تلخی زد.
_اگه اینجا نبودم که باید الان پایین پیش تو بودم.
سکوت پشت خط طولانی شد. تکیه از دیوار گرفت و با دلواپسی پرسید.
_چیزی شده؟
_نه، فقط زنگ زدم بگم اگه تموم دنیا هم برای این بیست سال نبودنت ازت دلخور باشن، من نیستم. چون تو این مدت می بینم چی داری می کشی. می دونم هنوزم مامان و دوست داری. و از همه مهم تر می دونم تو تنها کسی هستی که می تونی اون و به زندگی برگردونی. پس کوتاه نیا بابا. مامان و به زندگی برگردون با همون عشقی که روز اول با دیدن من تو چشمات موج زد ازش بخواه برگرده.
با بلند شدن صدای بوق های ممتد، گوشی را کنار صورتش گرفت و به صفحه ی آن زل زد. باز هم در واپسین لحظه ها آوان به یاری اش آمده بود تا بر هر چه یاس و نا امیدی غلبه کند. گوشی را درون جیبش فرو کرد و برای اینکه بتواند افکارش را سامان دهد روی صندلی کنار دیوار نشست. قصد داشت کمی به خودش و روژین فرصت دهد اما همین که چشم بست لب هایش از هم باز شدند.
_روز اولی که دیدمت بیشتر شبیه یک خیال بودی تا واقعیت. جایی که هیچ فکرشم نمی کردم دختری و دیده بودم که فقط مثالش و تو قصه های هزار و یک شب شنیده بودم. نگات برق عجیبی داشت و وقتی به خودم اومدم که دیدم دل بسته ی یه دختر چشم سیاه شدم که هیچ سنخیتی با هم نداشتیم.