#آوان
#پارت_۳۶۸
با قدم های شمرده به طرف اتاق روژین رفت. با فاصله ی کمی ایستاد و به پرستاری که با لبخند به او خیره شده بود، نگاهی انداخت.
_شرایطش خوبه؟
پرستار سرش را کج کرد و مستاصل گفت:
_خوب بود که اینجا نبود، اما فکر کنم این علاقه ی شما بتونه حالش و خوب کنه.
لبخندی روی لبش نشست. حتی فکر کردن به لحظه ی خوب شدن روژین هم باعث می شد از درون گُر بگیرد و هر لحظه برای دیدن او بی تاب تر شود.
صدای پرستار از فاصله ی نزدیک تری به گوشش رسید.
_ من اینجا هستم. شما هم بهتره تا آرام بخش ها اثر نکردن و نخوابیده برید داخل.
_یعنی الان بیداره؟
پرستار لبخند زد.
_بله، تا دو دقیقه ی پیش که از اتاق اومدم بیرون بیدار بود. نمی تونه به این سرعت خوابیده باشه.
از پرستار تشکری کرد و چند قدم باقی مانده را برداشت. هم زمان با گذاشتن دستش روی دستگیره ی در صدای آوان میخکوبش کرد.
_بابا!
سرش را چرخاند و به دختری که شباهت بی حدش به روژین در آن لحظه باعث آشوب و وجودش می شد، زل زد.
_چیزی شده؟
آوان نزدیک تر آمد و درست روبه روی بهادر ایستاد.
_خواستم بگم...
بهادر به چشم های سیاهی که مثلِ شبی طوفانی بود، خیره شد.
_نگران نباش دخترم حواسم هست حرفی نمی زنم حالش بد شه.
آوان لبخند زد. لبخندی که میان آن صورت پر اضطراب، از دید بهادر زیادی مصنوعی بود.
_حرف دیگه ای مونده؟
آوان لبش را به دندان گرفت.
_من پایین پیش خاله و دکتر منتظرت می مونم.
دم عمیقی گرفت. دستگیره ی در را فشرد و با یک حرکت بی صدا وارد اتاق شد. اتاق ساکت و تاریک بود. اگر پرستار او را از بیداری روژین مطمئن نمی کرد، شاید با دیدن آن صحنه ماندن را بی فایده می دانست و بر می گشت. اما حالا می دانست این سکوت اول ماجراست.
چند بار چشم هایش را باز و بسته کرد تا به تاریکی اتاق عادت کند. خیلی طول نکشید که تخت گوشه ی اتاق نظرش را جلب کرد و خوب به آن نگاه کرد. وجود روژین را زیر پتوی آن حس کرد و قدمی جلوتر رفت. صدای قدم هایش باعث شد روژین تکان ریزی بخورد و بگوید.
_من حالم خوبه. آرام بخش هم که زدید دیگه چرا نمی رید؟
صدای خش دار روژین قلبش را به درد آورد. حس می کرد نفس کم آورده است. دست برد و دکمه ی پیراهنش را باز کرد اما انگار هیچ اکسیژنی به ریه هایش نمی رسید.
_کی اینجاست؟
صدای لرزان و از ته گلو بیرون آمده ی روژین تمام تمرکزش را بهم ریخت بود. نمی دانست باید چه جوابی به او بدهد. اصلا تمام حرف هایی که تا آن لحظه بارها برای خودش بازگو کرده بود را از خاطر برد و تنها حواسش معطوف تختی بود که روژین روی آن خوابیده بود.
_پرستار چیزی شده؟
#پارت_۳۶۸
با قدم های شمرده به طرف اتاق روژین رفت. با فاصله ی کمی ایستاد و به پرستاری که با لبخند به او خیره شده بود، نگاهی انداخت.
_شرایطش خوبه؟
پرستار سرش را کج کرد و مستاصل گفت:
_خوب بود که اینجا نبود، اما فکر کنم این علاقه ی شما بتونه حالش و خوب کنه.
لبخندی روی لبش نشست. حتی فکر کردن به لحظه ی خوب شدن روژین هم باعث می شد از درون گُر بگیرد و هر لحظه برای دیدن او بی تاب تر شود.
صدای پرستار از فاصله ی نزدیک تری به گوشش رسید.
_ من اینجا هستم. شما هم بهتره تا آرام بخش ها اثر نکردن و نخوابیده برید داخل.
_یعنی الان بیداره؟
پرستار لبخند زد.
_بله، تا دو دقیقه ی پیش که از اتاق اومدم بیرون بیدار بود. نمی تونه به این سرعت خوابیده باشه.
از پرستار تشکری کرد و چند قدم باقی مانده را برداشت. هم زمان با گذاشتن دستش روی دستگیره ی در صدای آوان میخکوبش کرد.
_بابا!
سرش را چرخاند و به دختری که شباهت بی حدش به روژین در آن لحظه باعث آشوب و وجودش می شد، زل زد.
_چیزی شده؟
آوان نزدیک تر آمد و درست روبه روی بهادر ایستاد.
_خواستم بگم...
بهادر به چشم های سیاهی که مثلِ شبی طوفانی بود، خیره شد.
_نگران نباش دخترم حواسم هست حرفی نمی زنم حالش بد شه.
آوان لبخند زد. لبخندی که میان آن صورت پر اضطراب، از دید بهادر زیادی مصنوعی بود.
_حرف دیگه ای مونده؟
آوان لبش را به دندان گرفت.
_من پایین پیش خاله و دکتر منتظرت می مونم.
دم عمیقی گرفت. دستگیره ی در را فشرد و با یک حرکت بی صدا وارد اتاق شد. اتاق ساکت و تاریک بود. اگر پرستار او را از بیداری روژین مطمئن نمی کرد، شاید با دیدن آن صحنه ماندن را بی فایده می دانست و بر می گشت. اما حالا می دانست این سکوت اول ماجراست.
چند بار چشم هایش را باز و بسته کرد تا به تاریکی اتاق عادت کند. خیلی طول نکشید که تخت گوشه ی اتاق نظرش را جلب کرد و خوب به آن نگاه کرد. وجود روژین را زیر پتوی آن حس کرد و قدمی جلوتر رفت. صدای قدم هایش باعث شد روژین تکان ریزی بخورد و بگوید.
_من حالم خوبه. آرام بخش هم که زدید دیگه چرا نمی رید؟
صدای خش دار روژین قلبش را به درد آورد. حس می کرد نفس کم آورده است. دست برد و دکمه ی پیراهنش را باز کرد اما انگار هیچ اکسیژنی به ریه هایش نمی رسید.
_کی اینجاست؟
صدای لرزان و از ته گلو بیرون آمده ی روژین تمام تمرکزش را بهم ریخت بود. نمی دانست باید چه جوابی به او بدهد. اصلا تمام حرف هایی که تا آن لحظه بارها برای خودش بازگو کرده بود را از خاطر برد و تنها حواسش معطوف تختی بود که روژین روی آن خوابیده بود.
_پرستار چیزی شده؟