Forward from: @AxNegarBot
بعد از اینکه #لباسعروس رو پرو کردم و لبخندی بزرگ درب #اتاقپرو رو باز کردم که پسربچه ای با بدنی #لرزان خودشو داخل انداخت.
_چیشده عزیزم؟ کسی #اذیتت کرده؟!
انگار با این سوالم #تلنگری خورد و با پایی که #لنگ میزد به گوشه ی اتاق پررو رفت و روی زانو کز کرد دلم #آتیش گرفت چه بلایی سرش اومده بود؟ نمیتونستم همینجا به امون خدا ولش کنم!
با ی تصمیم آنی رو به پسربچه گفتم :
_میخوام ی #رازی بهت بگم! من #سروان تازه کار دایره #جنایی ام میدونی یعنی چی؟و از اون مهمتر! دوماه دیگه #عروسی منه!
_ش... شما پلیسی! آره؟ از همونا که با آدم بدا #مبارزه میکنن و اونا رو شکست میدن؟
_میدونستم، مامان همیشه میگفت خدا بنده هاشو رها نمیکنه، شما همون #فرشته ی خدایی
صداشو پایین آورد وپیراهن رنگ و رو رفته اش رو بالا زد نگاهم از چشمان پر از غمش به شکمش افتاد خدای من! باورم نمیشد بسته ای به دور کمرش بسته بود بسته ای #پلمپ شده به رنگ نارنجی!
بعد از شنیدن ماجرا، #نفرتی عمیق درونم جوشید در آغوشش کشیدم و #بوسه ای روی موهاش زدم و آروم زمزمه کردم :
_آروم باش عزیزدلم اون بسته رو بده به من، فراموش کردی من ی #پلیسم حسابشونو میرسم
در دل به #دروغی ک میگفتم پوزخندی زدم چاره ای نبود نمیتونستم تنهاش بزارم بین #گرگ های درنده ای که منتظر #دریدنش بودند!
بعد از رسوندن پسربچه به خونه اش. ماشین رو بغل #اتوبان زدم و بسته نارنجی رنگی که داخل کیفم گذاشته بودم درآوردم اول باید میفهمیدم داخلش چیه و بعد برای #شکایت اقدام میکردم بسته رو با هیجان باز کردم با دیدن مواد سفید رنگ داخل حدسم به یقین بدل شد #کوکائین! گوشی رو برداشتم تا با البرز تماس بگیرم خودم به تنهایی نمیتونستم به اداره مواد مخدر برم که یهو اسمش افتاد رو گوشی از این #تلهپاتی لبخندی زدم و تماس رو برقرار کردم ولی از صدای داد و بیدادش لبخند رو لبم ماسید نامزد #دوقطبی من بازهم کنترل خودشو از دست داده بود، آهی کشیدم و ناچار تمامی حرفاشو بجون خریدم میدونستم دست خودش نیست بسته رو روی صندلی گذاشتم و سرمو تکیه دادم به فرمون، آنقدر غرق صحبت شده بودم که متوجه #آژیر پلیس نشدم و زمانی به خودم اومدم که توسط چندین ماشین #پلیس محاصره و به عنوان #ساقی #موادمخدر دستگیر شدم!
وقتی دستبند های #سرد روی دستم نشست لباس #عروس سفید رنگم در نظرم به سیاهی گرایید! به سیاهی همون شب #نحس!
#جناییاجتماعیعاشقانه♨️
#مخصوص_بزرگسالان🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAEm3OuEPtApYqN40HQ
_چیشده عزیزم؟ کسی #اذیتت کرده؟!
انگار با این سوالم #تلنگری خورد و با پایی که #لنگ میزد به گوشه ی اتاق پررو رفت و روی زانو کز کرد دلم #آتیش گرفت چه بلایی سرش اومده بود؟ نمیتونستم همینجا به امون خدا ولش کنم!
با ی تصمیم آنی رو به پسربچه گفتم :
_میخوام ی #رازی بهت بگم! من #سروان تازه کار دایره #جنایی ام میدونی یعنی چی؟و از اون مهمتر! دوماه دیگه #عروسی منه!
_ش... شما پلیسی! آره؟ از همونا که با آدم بدا #مبارزه میکنن و اونا رو شکست میدن؟
_میدونستم، مامان همیشه میگفت خدا بنده هاشو رها نمیکنه، شما همون #فرشته ی خدایی
صداشو پایین آورد وپیراهن رنگ و رو رفته اش رو بالا زد نگاهم از چشمان پر از غمش به شکمش افتاد خدای من! باورم نمیشد بسته ای به دور کمرش بسته بود بسته ای #پلمپ شده به رنگ نارنجی!
بعد از شنیدن ماجرا، #نفرتی عمیق درونم جوشید در آغوشش کشیدم و #بوسه ای روی موهاش زدم و آروم زمزمه کردم :
_آروم باش عزیزدلم اون بسته رو بده به من، فراموش کردی من ی #پلیسم حسابشونو میرسم
در دل به #دروغی ک میگفتم پوزخندی زدم چاره ای نبود نمیتونستم تنهاش بزارم بین #گرگ های درنده ای که منتظر #دریدنش بودند!
بعد از رسوندن پسربچه به خونه اش. ماشین رو بغل #اتوبان زدم و بسته نارنجی رنگی که داخل کیفم گذاشته بودم درآوردم اول باید میفهمیدم داخلش چیه و بعد برای #شکایت اقدام میکردم بسته رو با هیجان باز کردم با دیدن مواد سفید رنگ داخل حدسم به یقین بدل شد #کوکائین! گوشی رو برداشتم تا با البرز تماس بگیرم خودم به تنهایی نمیتونستم به اداره مواد مخدر برم که یهو اسمش افتاد رو گوشی از این #تلهپاتی لبخندی زدم و تماس رو برقرار کردم ولی از صدای داد و بیدادش لبخند رو لبم ماسید نامزد #دوقطبی من بازهم کنترل خودشو از دست داده بود، آهی کشیدم و ناچار تمامی حرفاشو بجون خریدم میدونستم دست خودش نیست بسته رو روی صندلی گذاشتم و سرمو تکیه دادم به فرمون، آنقدر غرق صحبت شده بودم که متوجه #آژیر پلیس نشدم و زمانی به خودم اومدم که توسط چندین ماشین #پلیس محاصره و به عنوان #ساقی #موادمخدر دستگیر شدم!
وقتی دستبند های #سرد روی دستم نشست لباس #عروس سفید رنگم در نظرم به سیاهی گرایید! به سیاهی همون شب #نحس!
#جناییاجتماعیعاشقانه♨️
#مخصوص_بزرگسالان🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAEm3OuEPtApYqN40HQ