Forward from: تبسم تلخ
🌺🍃🍂🌺🍃🍂
#پارت۲۰۰
نگاه می دزدد و دلم جای زیر پاهایم سقوط میکند. این حال او گواه اتفاقات خوبی نیست. خودم را جلو کشیده و دستم را پیش میبرم. قبل از این که دستش را در دست بگیرم، با یاد غیرت شیرین محمدحسین آن را مشت کرده و با درماندگی می گویم: بگو پرهام، همه چیزو بگو، بذار با چشم باز تصمیم بگیرم.
سر تکان می دهد. دستی به لب هایش میکشد. چهره ی سحر را از نظر می گذراند و در نهایت باز هم کلافگی و عجز از سر و رویش می بارد.
- چی بگم آخه؟ غیر قانونیه، غیرقانونی و خطرناک. خیلی خطرناک، بازی با جون جوونای مردم...
_ قاچاق مواد مخدر؟
_ اگه فقط مواد مخدر بود به من و محمدحسین نیازی نبود. بابک تو کار داروئه...
_ داروی قاچاق؟
_کاش این بود، بابک آزمایشگاه انسانی داره.
_می شه این قدر نسیه حرف نزنی؟ یه دفعه همه چیز رو بگو و راحت مون کن.
_ نمی ذاری که، هی می پری تو حرفم. واقعیتش بابک زیاد کاره ای نیست، یه جور دلاله برای آزمایش داروهایی که توی آزمایشگاه زیرزمینی ساخته می شن. هرچند وقت یه عده جوون رو دور هم جمع می کنه. یه جور بازاریابی هم در کنارش انجام می ده، واسه بعضی داروهای خاص...
_ اینکه خیلی وحشتناکه...
_آره خیلی، تا حالا بیشتر از بیست تا جنازه پیدا شده که مرگشون به همون داروها مربوطه...
_داروهاش چی هست حالا؟
_ بابک یه قمارباز قهاره، یه اکیپ خاص داره که هر چند وقت تو یه جای متفاوت دور هم جمع می شن و شرط بندی می کنن. فرقی هم نداره روی چی باشه، آدم و حیوون هم براشون مهم نیست ولی اکثرا مسابقات ورزشی مختلفه. در کنار این مسابقهها بین افرادی که میان، قرص ، کپسول و حتی آمپول های روان گردان و مخدر تقسیم می شه. هم یه جور آزمایش انسانی و هم وابستگی برای مصرفکننده و مشتری یابی. تا اینجاش به ما مربوط نیست، یه موضوع دیگه است که پلیس راگو ترغیب می کنه تا اجازه بدن ما باهاشون همکاری کنیم...
سکوت کرده و منتظر است من چیزی بگویم. غافل از اینکه صدا در گلوی من خفه شده و کلمات را جایی میان حلقم به خاک سپرده اند. وحشت آن را دارم که لب از لب باز کنم و ترس از لب و دهانم فواره بزند. رنگ و رویم زیادی ترحم برانگیز است که سحر لیوانی پر آب کرده و جلوی لبانم نگه میدارد. نگاه ماتم را به او می دوزم. با لبخندی به لیوان اشاره می زند. لب هایم کمی از هم فاصله می گیرند و کمی آب به داخل دهانم سرازیر میشود. گلویم تازه می شود اما باز هم ترس از سوال کردن دارم. میذترسم سر بالا بگیرم و نگاهم، پرهام را تشویق به ادامه حرفی کند که مشخص است به هیچ وجه دلچسب نخواهد بود.
#پارت۲۰۰
نگاه می دزدد و دلم جای زیر پاهایم سقوط میکند. این حال او گواه اتفاقات خوبی نیست. خودم را جلو کشیده و دستم را پیش میبرم. قبل از این که دستش را در دست بگیرم، با یاد غیرت شیرین محمدحسین آن را مشت کرده و با درماندگی می گویم: بگو پرهام، همه چیزو بگو، بذار با چشم باز تصمیم بگیرم.
سر تکان می دهد. دستی به لب هایش میکشد. چهره ی سحر را از نظر می گذراند و در نهایت باز هم کلافگی و عجز از سر و رویش می بارد.
- چی بگم آخه؟ غیر قانونیه، غیرقانونی و خطرناک. خیلی خطرناک، بازی با جون جوونای مردم...
_ قاچاق مواد مخدر؟
_ اگه فقط مواد مخدر بود به من و محمدحسین نیازی نبود. بابک تو کار داروئه...
_ داروی قاچاق؟
_کاش این بود، بابک آزمایشگاه انسانی داره.
_می شه این قدر نسیه حرف نزنی؟ یه دفعه همه چیز رو بگو و راحت مون کن.
_ نمی ذاری که، هی می پری تو حرفم. واقعیتش بابک زیاد کاره ای نیست، یه جور دلاله برای آزمایش داروهایی که توی آزمایشگاه زیرزمینی ساخته می شن. هرچند وقت یه عده جوون رو دور هم جمع می کنه. یه جور بازاریابی هم در کنارش انجام می ده، واسه بعضی داروهای خاص...
_ اینکه خیلی وحشتناکه...
_آره خیلی، تا حالا بیشتر از بیست تا جنازه پیدا شده که مرگشون به همون داروها مربوطه...
_داروهاش چی هست حالا؟
_ بابک یه قمارباز قهاره، یه اکیپ خاص داره که هر چند وقت تو یه جای متفاوت دور هم جمع می شن و شرط بندی می کنن. فرقی هم نداره روی چی باشه، آدم و حیوون هم براشون مهم نیست ولی اکثرا مسابقات ورزشی مختلفه. در کنار این مسابقهها بین افرادی که میان، قرص ، کپسول و حتی آمپول های روان گردان و مخدر تقسیم می شه. هم یه جور آزمایش انسانی و هم وابستگی برای مصرفکننده و مشتری یابی. تا اینجاش به ما مربوط نیست، یه موضوع دیگه است که پلیس راگو ترغیب می کنه تا اجازه بدن ما باهاشون همکاری کنیم...
سکوت کرده و منتظر است من چیزی بگویم. غافل از اینکه صدا در گلوی من خفه شده و کلمات را جایی میان حلقم به خاک سپرده اند. وحشت آن را دارم که لب از لب باز کنم و ترس از لب و دهانم فواره بزند. رنگ و رویم زیادی ترحم برانگیز است که سحر لیوانی پر آب کرده و جلوی لبانم نگه میدارد. نگاه ماتم را به او می دوزم. با لبخندی به لیوان اشاره می زند. لب هایم کمی از هم فاصله می گیرند و کمی آب به داخل دهانم سرازیر میشود. گلویم تازه می شود اما باز هم ترس از سوال کردن دارم. میذترسم سر بالا بگیرم و نگاهم، پرهام را تشویق به ادامه حرفی کند که مشخص است به هیچ وجه دلچسب نخواهد بود.